غزل شمارهٔ ۵۳۵۴

از دل گم گشته خود گر نشان می یافتم
یوسف خود را میان کاروان می یافتم
چشم من از نقش تا بر خامه نقاش بود
برگ عیش نوبهاران از خزان می یافتم
می توانستم به گرد خود حصاری ساختن
خاکساری همچو خود گردرجهان می یافتم
رشته پرواز من تا در کف تسلیم بود
در قفس دایم حضور آشیان می یافتم
بلبلان چون برگ گل از آشیان می ریختند
رخصت یک ناله گر از باغبان می یافتم
روزاول کاش خود را راست می کردم چو تیر
تا خلاصی از کشاکش چون کمان می یافتم
این زمان در کعبه چون سنگ نشانم بیخبر
من که فیض کعبه از سنگ نشان می یافتم
این زمان بیداریم خواب است، ورنه پیش ازین
دولت بیدار در خواب گران می یافتم
ناله تنهایی من باغ را دیوانه کرد
آه اگر هم ناله ای در بوستان می یافتم
گر نمی شد تنگ صائب خلق من ازروزگار
هم درین عالم بهشت جاودان می یافتم