داستان مهندسی که گنجخانه ساخت
ظالمی داشت زر برون ز حساب
شب نمیشد ز بیم دزد به خواب
با چنان مال و ثروت هنگفت
خواست گنجینهای کند بنهفت
تا سویش دزد راهبر نشود
هیچ کس را از آن خبر نشود
پس پژوهنده شد ز معماری
خواست مردی امین و دینداری
که به تدبیر گنجخانه ی خویش
راز با وی گذارد اندر پیش
نیکمردان شهر و دینداران
اوستادان کار و معماران
چون ز مقصود شه شدند آگاه
رخ نهفتند یک یک از در شاه
خشمگین شد ملک ازآن رفتار
دادشان گوشمالها بسیار
برخی از قهر او شدند زبون
برخی از شهر او شدند برون
زان میان طامعی اسیر هوا
تازه کاری جسور و بیپروا
محنت همگنان غنیمت جست
گفت من سازم این طلسم درست
گشت نزدیک شاه و یافت قبول
کار بگرفت پیش، مرد فضول
شه بر او خواند آفرین بسیار
دست و بالش فراخ کرد به کار
همه را دور ساخت از در شاه
گشت خود پیشکار و یاور شاه
گشت معروف نزد همکاران
نیز محسود شد بر یاران
از کفایت بلند شد شأنش
گشت اکفی الکفات عنوانش
اوستادان شهر خوار و نفور
همه در بیکفایتی مشهور
قرب ده سال برد سعی به کار
تا که شد گنجخانهها طیار
گنجها در نهان گذارده شد
گشت یک چار و چار چارده شد
بست سیصد طلسم بر هر گنج
برد از هر دری هزاران رنج
قفلها در بلند و پست نهاد
رمزها درگشاد و بست نهاد
خود به تنها ز فرط عیاری
هیچ کس را نداده همکاری
گشت محرم در آن نهانخانه
ایمن از چشم خویش و بیگانه
کار از پیش برد و کرد تمام
غافل از حیلهبازی ایام
مرد ظالم چو گنج ساخته دید
زبر لب بر سفاهتش خندید
در یکی زان طلسمهاش انداخت
کار ابله در آن طلسم بساخت
مرد ناآزموده در آن بند
این سخن میسرود و جان میکند
آن که با شیر شرزه آمیزد
خون خود را به رایگان ریزد
هرکه با ظالمان بود کارش
حق بدیشان کند گرفتارش
از بزرگان انگلیس تنی
رانده در زیر تیغ، خوش سخنی
«وای آن کس که در بسیط جهان
تکیه سازد به قول پادشهان»
ای که داری خبر ز سر ملوک
سزد ار خویش را بسازی سوک
شاه شیر است، نزد شیر مرو
ور روی سوی او دلیر مرو