غزل شمارهٔ ۸۹
مشتاق درد را به مداوا چه احتیاج؟
بیمار عشق را به مسیحا چه احتیاج؟
چون جلوهگاه سبزخطان شد مقام دل
ما را به سبزه و صحرا چه احتیاج؟
تا کی به ناز رفتن و گفتن که جان بده؟
جان میدهم، بیا، به تقاضا چه احتیاج؟
چون ما فرح ز سایهٔ قصر تو یافتیم
ما را به فیض عالم بالا چه احتیاج؟
واعظ ملامت تو به بانگ بلند چیست؟
آهسته باش این همه غوغا چه احتیاج؟
تا چند بهر سود و زیان دردسر کشیم؟
داریم یک سر، این همه سودا چه احتیاج؟
دور از تو هلالی خو گرفته به کنج غم
او را به گشت باغ و تماشا چه احتیاج؟