غزل شمارهٔ ۳۲۳۲
به هر نامحرمی عاشق لب اظهار نگشاید
گل این باغ، دفتر در حضور خار نگشاید
شکایت نامه ما سنگ را در گریه می آرد
الهی هیچ کافر مهر ازین طومار نگشاید؟
هوادار سر زلف صنم چون شمع می باید
که گر در آتش افتد از میان زنار نگشاید
نگه خون گشت در چشمم زبس نادیدنی دیدم
الهی هیچ کس آیینه در بازار نگشاید!
به جوش مشتری هر کس چو یوسف بر نمی آید
همان بهتر که دکان بر سر بازار نگشاید
که این ابر بلا را از سر من دور می سازد؟
اگر جوش جنون از سر مرا دستار نگشاید
همان در ناله طوفان می کنم با آن که می دانم
جرس را عقده از دل ناله های زار نگشاید
دلم دارد حضوری با خیال یار در خلوت
که تا صبح قیامت در به روی یار نگشاید
زسیر باغ جنت داغ عاشق تازه می گردد
دل آتش پرست از جلوه گلزار نگشاید
سری فردازد و عالم چون سر منصور می خواهد
به هر مشت گلی آغوش رغبت دار نگشاید
به عمری ناله ای از دل نخیزد عندلیبان را
اگر صائب درین گلشن لب گفتار نگشاید