زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش
به غم همراز و با محنت هم آغوش
کشید از مقنعه موی معنبر
فشاند از آتش دل، خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمین را رشک گلزار ارم کرد
شد از غمگین دل خود غصهپرداز
به یار خویش کرد این قصه آغاز
که: «ای تاراج تو هوش و قرارم!
پریشان کردهای تو روزگارم
مبادا کس به خون آغشته چون من!
میان خلق رسوا گشته چون من!
دل مادر ز بد پیوندیام تنگ
پدر را آید از فرزندیام ننگ
زدی آتش به جان، چون من خسی را
نسوزد کس بدین سان بیکسی را»
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدینسان بود، تا بربود خواباش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوبتر از هر چه گویم
ندانم بعد از آن دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت
به پایش از مژه خون جگر ریخت
که: «ای در محنت عشقت رمیده
قرارم از دل و خوابم ز دیده!
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه را کوتاهیای ده!
ز نام و شهر خویش آگاهیای ده!»
بگفتا: «گر بدین کارت تمام است،
عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزیزی داد عز و جاه مصرم»
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
تو گویی مردهٔ صد ساله جان یافت
رسیدش باز از آن گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
از آن خوابی که دید از بخت بیدار
اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار
کنیزان را ز هر سو داد آواز
که: «ای با من درین اندوه دمساز!
پدر را مژدهٔ دولت رسانید
دلش را ز آتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز
روان شد آب رفتهٔ جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیمام
که نبود از جنون من بعد، بیمام»
پدر را چون رسید این مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سیمبر را
پرستاران به پایش سر نهادند
به زیر پاش تخت زر نهادند
پریرویان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی
چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی
ز هر شهری سخن آغاز کردی
حدیث مصریان کردی سرانجام
که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای
درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی
نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش
سخن از یار راندی وز دیارش