بموسی گفت حق کای مرد اسرار
چو تنها مینشینی دل نگه دار
وگر با خلق باشی مهربان باش
در آن ساعت نگه دار زبان باش
وگر در ره روی سر پیش میدار
نظر بر پیش چشم خویش میدار
وگر ده سفره پیش آرند خلقت
نگه میدار آنجا نیز حلقت
چو تو بس بی طعام ناتمامی
میان در بسته از بهر طعامی
چنان کان طفل حیران می درآید
برزقش شیر پستان میفزاید
همی کان طفل را تقدیر کردند
برزقش در دو پستان شیر کردند
چو با تو رزق دایم همبر افتاد
چرا این خلق در یکدیگر افتاد
همه سوداست ای سودائی آخر
همی سودا چه میپیمائی آخر
اگر تو عاقلی سودا بینداز
تو امروزی غم فردا بینداز