قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - د‌ر مدح حسین‌خان نظام‌الدوله فرماید

ای ترا در چهره آب و وی ترا در طره تاب
در دلم‌زان آب تاب و بر رخم زین تاب آب
هست‌در چشمم عیان‌و هست‌در جسمم نهان
هرچه‌در روی‌تو آب و هرچه در موی تو تاب
آب و تاب روی و مویت برده آب و تاب من
آن زدینم برده آب و این ز جسمم برده تاب
رو بتابی مو نتابی برخلاف رای من
چندگویم چند مویم مو بتاب و رو متاب
تا به چند از حرقت فرقت بسوزم چون جحیم
تا بکی ازکلفت الفت بنالم چون رباب
چند جوشم چندکوشم چند نوشم خون دل
چند پویم چند جویم چندگویم ترک خواب
جویمت تاگویمت در بر دو صد راز نهان
خوانیم تا رانیم از در به صد ناز و عتاب
با رقیبستی حبیب و با حبیبستی رقیب
اینت‌ننگی‌بس‌عجیب‌و اینت‌رنگی‌بس‌عجاب
با چو من پیری تو برنایی چو برنایی بلی
بس عجب نبودکه برنایند باهم شیخ و شاب
چون جبان جنگجو باشد جوان ننگ‌جو
لیکن آن از تیر و این از پیر دارد اجتناب
تو جوانی با توان و من توانی ناتوان
کی توانی گردد از وصل جوانی کامیاب
گر ز خودرایی خودآرایی‌که من بیخود شوم
نیست محتاج خودآرایی خدا را آفتاب
بس‌که لاغر ز اشتیاقم بس‌که دلتنگ از فراق
بی‌خلیلم چون خلال و بی‌حبیبم چون حباب
بی‌تو ای رشک روان بارم به رخ اشک روان
آنچنان‌اشکی‌که رشک از وی برد لعل مذاب
جلوهٔ‌خورشید و ما هم‌از توکی‌بخشد شکیب
کی‌شنیدستی‌که‌گردد نشنه سیراب از سراب
سیم در سنگست سنگ اکنون ترا در سیم در
مشک‌در چین‌است چین‌اکنون‌ترا در مشک ناب
در میان لعل خندان در دندانت نهان
چون درون حقهٔ یاقوت لولوی خوشاب
ساعدت‌چون‌اشک‌من‌سمین‌ولی‌هردو خضیب
این ز خون بیگناهان وان ز خون دل خضاب
تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق
هر زمان با خویشتن‌گویم اذا کان‌الغراب
پرنیان‌سوزد زآتش‌وین‌چه‌سحر است‌اینکه‌تو
بر عذار آتشین از پرنیان بستی نقاب
چون ببینی چشم‌گریانم بپوشی رخ بلی
از نظر پنهان‌شود خورشید چون‌گرید سحاب
قامتت را سرو ناز از راستی قایم مقام
طلعتت را ماه بدر از روشنی نایب مناب
عشق رویت‌گر بلای دل به دل جویم بلا
مهر مویت‌گر عذاب‌جان‌به‌جان‌خواهم عذاب
بی‌توگر زین‌بعد همچون رعد نالم دور نیست
وعدهمچون‌رعد نالدچون‌شود دوراز رباب
گر دهانت نیست سیمرغ از چه باشد بی‌نشان
گر وصالت نیست اکسیر از چه باشد دیریاب
هم ز سیمرغت بدل باری مرا چون‌کوه قاف
هم زاکسیرت به‌رخ اشکی‌مرا چون سیم ناب
ترک می‌کن ترک من ترسم‌که خشم آرد امیر
گر ببیند چشمت‌از می‌چون‌دل دشمن خراب
اعتماد دولت و دین‌کافتد اندر روزکین
در سپاه هفت‌کشور از نهیب او نهاب
فارس رخش جلالت حارس اقلیم فارس
کز تف تیغش به بحر اندر شود ماهی‌کباب
پیش‌جودش‌بحر جوی و نزد حلمش‌کوه‌کاه
پیش عزمش باد خاک و نزد قهرش نار آب
رمح او شیر فلک را دل بدرد از طعان
تیغ اوگاو زمین را تن بکافد از ضراب
ملک‌گیرد بی‌سپاه و خصم بندد بی‌کمند
درع درّد بی‌طعان و خود برّد بی‌ضراب
قدر او بدریست‌کاو را سدره آمد آسمان
تیغ او میغیست‌کاو را فتنه آمد فتح باب
معشر او محشری‌کش خنجر سوزان جحیم
درگه او خرگهی‌کش گنبدگردان قباب
فوج او موجی بودکاو را چرخ‌گردانست پل
تیر او شریست‌کاو را مغزگردانست غاب
چهر او مهریست‌کز وی ماه اندر تاب و تب
قهر او زهریست‌کز وی مار اندر پیر و تاب
عصر او قصریت‌در وی‌خفته‌یک‌کشوربه‌ناز
عهد اومهدیست‌در وی‌رفته‌یک‌عالم‌به‌خواب
دفتر پیشینیان را سوخت باید فرد فرد
داستان باستان را شست باید باب باب
بی‌ثنای او مقیم است آنچه در عالم رقیم
بی‌سپاس او عقیم است آنچه درگیتی‌کتاب
گر نسیم لطف او درکام اژدر بگذرد
در دهان اژدها نوش روان گردد لعاب
دست او بازنده ابر و تیغ او تابنده برق
کوس او نالنده رعد و تیر او سوزان شهاب
عیب خلق او نه‌کز وی خصم او باشد نفور
مرجعل را نفرت جان خیزد از بوی‌گلاب
یک سوار از لشکر او خصم یک‌کشور سپاه
یک پلنگ ازکوه بربر مرگ یک هامون‌کلاب
ازکمال عدل او ترسم‌کزین پس‌گوسفند
آنچنان نازد به خودکارد شبیخون بر ذئاب
هرکه‌گردد تشنه آبش چاره باشد ای شگفت
تیغ‌او آبست و چبود چاره چون شد تشنه آب
با سپاه او روان نصرت عنان اندر عنان
با سمند او دوان دولت رکاب اندر رکاب
غرهٔ اقبال و سلخ فتنه آنروزیست‌کاو
همچو ماه نو برآرد تیغ خونریز از قراب
ای‌که چرخ از صولت قهر تو دارد ارتعاش
ای‌که دهر از هیبت تیغ تو دارد اضطراب
خصم را ماهیت از خشم توگردد منقلب
گرچه در ماهیت اشیا محالست انقلاب
التهاب تشنه راگویند آب آمد علاج
وین‌سخن‌نزدیک‌دانشمنددور است‌ازصواب
زانکه تیغت تشنهٔ خون چون شد آبش دهند
تا بیفزاید ورا از دادن آب التهاب
داد بخشا داورا باشد سؤالی مر مرا
هم به‌شرط آنکه مهلت می نجویی در جواب
مر ترا امروز همچون من هزاران چاکرست
هریکی در دفتر آفاق فردی انتخاب
هریکی را مزدهایی پایمرد امتحان
هریکی راگنج‌هایی دسترنج اکتساب
هریکی را همچو افلاس من و احسان تو
هست‌دولت بی‌شمار و هست‌مکنت بی‌حساب
هریکی را بندگان با صولت اسفندیار
هریکی را بردگان با دولت افراسیاب
هریکی‌را صد عیال حورمنظر در حریم
هریکی را صد غلام ماه‌پیکر در جناب
هریکی را قصرها هریک به رفعت آسمان
هریکی راکاخ‌ها هریک بطلعت آفتاب
قصرشان چون قصر قیصر مملو از رومی لبوس
کاخشان چون‌کاخ خاقان محشو از چینی ثیاب
من همانا قابل خدمت نبودم ورنه من
هم به قدر خویشتن بودم سزاوار خطاب
هم مرا بودی چو دیگر چاکران قدر و جاه
هم مرا بودی چو دیگر بندگانت فر و آب
نه‌چو من یک‌تن ثناخوانت‌ازینسان در حضور
نه‌چو من یک‌کس دعاگویت‌ازینسان‌در غیاب
هم تو خود دانی‌که‌گر شمشیر رانندم به فرق
در خلوص صدق من نبود مجال ارتیاب
شعر من شعرا و نثرم نثره هرکاو منکر است
گو بگو بیتی‌که تا پیدا شود قشر از لباب
با چنان نثری مرا نبود نثاری از مهان
با چنین شعری مرا نبود شعیری در جواب
گر سخن‌گویدکسی‌کاو معجز است‌و سر و وحی
الله‌اینک‌معجز اینک سحر و اینک وحی ناب
نه بود شاعر هرانکو می ببافد یک دو شعر
نه بود بونصر هرکاو را وطن شد فاریاب
نه بود پیل دمان هرکش بود خرطوم وگاز
نه بود شیر ژیان هرکس بود چنگال و ناب
هم بجز خرطوم پیلان را بباید زور و هنگ
هم بجز چگال شیران را بباید توش و تاب
پشه را خرطوم و از پیل دمان در احتراز
گربه را چنگال و از شیر ژیان در اجتناب
مردواب و آدمی را بس به باطن فرقهاست
گر به‌ظاهر همچو آدم‌جسم‌و جان دارد دواب
چون تویی بایدکه داند شعر نیک از شعر بد
خضر باید تا شناسد جلوهٔ آب از سراب
این‌من و این‌گوی‌و این‌چوگان‌و این‌صف این‌حریف
هرکه می‌گوید حریفم‌گوگران سازد رکاب
با چنین شعری مرا نبود هوای شاعری
وز چنین شعری روا نبود بدین فن ارتکاب
گر نبودی شعر و شاعرکس نخواندی مر مرا
شاهد بختم نماندی در حجاب احتجاب
آه ازان شعری‌که شاعر را رسد از وی زیان
آوخ از آن ناخلف‌کامد بلای جان باب
هرکه آمد یک دو روز وکرد بختش یاوری
یافت عالی پایه‌یی زین آستان مستطاب
غیر من‌کم بخت ‌بد در خواب و می‌دانم یقین
کاینچنین‌در خواب خواهد بود تا روز حساب
از سخن‌گر نازش من خاک بر فرق سخن
خشک‌به‌آن‌لجه‌یی کاوراست نازش از سراب
هست ز الطاف توام نازش ولی الطاف‌کو
تا به‌گردن هفت گردون را دراندازم طناب
نه زکم ظرفیست‌گر رازم تراوید از درون
خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب
تنگدل‌گشتم بسی زان شکوه سرزد از لبم
جام می چون‌شد لبالب ریزدش از لب شراب
خون‌کند قی‌هرکرا زخمی‌است پنهان‌در درون
گرد خیزد از زمین چون خانه‌یی‌گردد خراب
فارس قدر من نداند زانکه من زادم درون
در صدف فرقی‌ندارد با شبه در خوشاب
خود بیا انصاف ده با قدردانی همچو تو
باید اینسان‌قدر چون من نکته‌سنجی نکته‌یاب‌؟
خانهٔ من چشم مور و خدمت من شاعری
ذلت من با درنگ و عزت من با شتاب
هرکرا درکوی من افتد پس از عمری‌گذر
همچو عمر رفته‌اش نبود به سوی من ایاب
روز فرش من زمین و نزل خوانم خون دل
شب دواجم آسمان و شمع بزمم ماهتاب
غیر آب جاری اندر خانهٔ من هیچ نیست
ور نبودی آب بودی اشک من جاری چو آب
بیست‌تن‌ماهی‌صفت‌خوشدل‌به‌آب‌استیم و بس
آب‌مان باشد طعام و آب‌مان باشد شراب
تاب دلتنگی نیارد در قفس یک مرغ و بس
بیست‌تن در یک قفس برگو چسان آرند تاب
خدمتی جز شعر فرما مر مراکاین روزگار
شاعری ننگست‌کش نتوان شنود از هیچ باب
وز طریق لفظ و معنی بیش از این‌یک فرق نیست
شاعران را با یهودان ازکمال انتساب
آن کشد خواری که از مردم ستاند جایزه
وین سپارد جزیه تا جان را رهاند از عذاب
ملکهاگیری به یک‌گفتار چبودگر مرا
هم به‌یک‌گفتار سازی‌کامجوی وکامیاب
من نیم دریا وکان تا باشم از جودت به رنج
من‌نیم‌خورشید و مه تا باشم از رایت به تاب
شکوه از بخت زبون قاآنیا زین پس بسست
شکر یزدان راکه هستی مدح‌گوی بوتراب
آنکه با مهرش ثوابست آنچه در عالم‌گناه
آنکه باکینش‌گناه است آنچه درگیتی ثواب
هردو عالم از زکات بخشش او یک نصیب
گرچه مال او نشد هرگز پذیرای نصاب
عفو او در روز محشر هفت دوزخ را حجیب
خشم او در وقت‌کیفر هشت جنت را حجاب
مدح او ذکر شفاه وگرد او نور عیون
مهر او داغ جباه و حکم او طوق رقاب
مؤمن صدیق از قهرش بنالد از عمل
کافر زندیق با مهرش ننالد از عتاب
بخت‌او تختیست‌کاو را عرش یزدانست فرش
چهر او مهریست‌کاو را نور ایمانست ناب
گر جنینی را نباشد داغ مهرش بر جبین
از مشیمهٔ مام پوید واژگون زی پشت باب
طاعت میکال بی‌مهرش نیفتد سودمند
دعوت جبریل بی‌عونش نگردد مستجاب
تا قدومش‌گشت‌زیب‌فرش خاک از عرش پا ک
قدسیان را ذکر لب یالیتنی‌کنت تراب
گر قوافی شد مکرر غم مخور قاآنیا
قند بود و شد مکرر اینت عذری ناصواب
تا ببالد از وصال دوست طالب چون نهال
تا بنالد از فراق یار عاشق چون رباب
هرکه یار او ببالد چون نهال از انبساط
هرکه خصم او بنالد چون رباب از اکتئاب