بدا به حالت آن مجرمیکه روز حساب
به قدر یک شب هجر تواشکنند عذاب
خوشا به حالت آن زاهدیکه در محشر
به قدر یک دم وصل تواش دهند ثواب
کمند زلف خم اندر خمت ز هر تاری
بهگردن دلم افکند صدهزار طناب
حرارت تب شوقم شد از لب تو فزون
اگرچهگرمی تب برطرفکند عناب
به زیر ابروی پیوسته چشم رهزن تو
چوکافریستکهسرمست خفته در محراب
دهان تنگ تو آن نقطهیی بود موهوم
که می نگنجد وصفش به صد هزارکتاب
شبی ز لعل لبش بوسهیی طلبکردم
اشارهکرد به ابروکه در طلب بشتاب
چو رفتم از دو لبش ذوق بوسه دریابم
رضا به بوسه ندادند آن دو لعل خوشاب
چنانکههرلب لعلش بهعذر رنجش خویش
ز بهر بوسه به لعل دگر نمود خطاب
خطابشان چو به اندازهٔ عتاب رسید
فتاد لاجرم اندر میانشان شکرآب
مکش بهگوش من ای پارسا ز خلد سخن
که خلد را نخرم من به نیم جرعه شراب
به سوی خلدکشیدی دلم اگر بودی
دروکباب و می و ساقی و سماع و رباب
ز ضرب ناخن من از چه برکشد آهنگ
اگر نه سینه ربابست و ناخنم مضراب
فراهم آمده در من ز جور هفت سپهر
جدا ز طرهٔ آشفتهٔ تو چار اسباب
ز وصل باد به دستم ز هجر خاک به سر
ز ناله سینه بر آتش زگریه دیده پر آب
به بزم هردو ز شرم محبتیم خموش
کجاست بادهکه بردارد از میانه حجاب
بهمستی ار عرقافشانی از جبین چه عجب
خمار دردسری هست و به شود زگلاب
دهان تنگ تو را نیستگنج آنکهکند
بیان اجر شهیدان خود بروز حساب
به پارهایکباب دلم نمک پاشند
دو جرعه نوش لبت وقت خوردن می ناب
بلی عجب نبود زانکه رسم مستانست
که از برایگزک شور میکنندکباب
گرت هواستکه جان آفرین ببخشاید
بر آنگروهکه هستند مستحق عذاب
به روز حشر بدان حالتیکه میدانی
برافکن از رخ عالم فریب خویش نقاب
ز نشتر مژه ایما نماکه تا بزنند
به یککرشمه رگ خواب مالکان عقاب
به عهد عدل ملک این قدر همی دانم
که ملک دل نسزد از تطاول تو خراب
ابوالشجاع بهادر شه آنکه از سخطش
به خواب می نرود شیر شرزه اندر غاب
تهمتنیکه ز یک جلوهٔ بلارک او
فتد به خاک هلاکت هزار چون سهراب
تکی ز خنگ وی وگرد و دوله در دهلی
غوی ز سنج وی و شور و ناله در سنجاب
بر آستانش اگر سنجرست اگر سلجوق
به بارگاهش اگر بهمنست اگر داراب
که نشمردشانگردون ز جرگهٔ خدام
نیاوردشانگیتی به حلقهٔ حجاب
بهکام اژدر اگر رأفتش دمی بدمد
عموم خلق خورند از لغت او جلاب
شها توییکه پس ازکار ساز بنده نواز
کفکریم تو آمد مسبب الاسباب
توییکه هست به همدستیکلید ظفر
پرند قلعهگشایت مفتح الابواب
اگر عدوی تو را پرورش دهدگردون
همان حکایتمیش است و صرفهجو قصاب
سنان خطیت آنگرزه مار عقرب نیش
پرنگ هندیت آن اژدهای افعی ناب
یکی بدرد ناف سمک بهگاه طعان
یکی ببرد فرق فلک به وقت ضراب
چو آن به چنگل خشم تو، ویله در لاهور
چو این به پنجهٔ قهر تو، مویه در پنجاب
عجب نباشد اگر صید شاهبازکند
به پشتگرمی شاهین همت تو ذباب
ز خون دیدهٔ خصم تو میشدی لبریز
اگر نه دروا میبودی اینکهن دولاب
ستارگان همه شب تا به صبح بیدارند
ز بیم آنکه نبیند سطوت تو به خواب
ز ملک دفع نماید خدنگت اعدا را
چنانکه رجم شیطانکند ز چرخ شهاب
عیان ز ماهچهٔ اخترت مطالع فتح
چو ارتفاع نجوم از خطوط اسطرلاب
اگر ز تیغ تو برقیگذرکند به محیط
محیط در خوی خجلترود ز شم تراب
به حجلهگاه وغا خنجر تو دامادیست
کهکرده است ز خون دستو پای خویش خضاب
ولیک تا ندهد روگشا ز خون عدو
عروس فتح ز رخ بر نیفکند جلباب
چو نام عزم تو شنود همی سپهر و دزنگ
چو سوی حزم تو بیند همی زمین و شتاب
زمانه را نبود خز به خدمت تو رجوع
سپهر را نسزد جز به حضرت تو ایاب
اگرچه شکل حبابست چرخ لیکن نیست
به نزد لجهٔ جود تو در شمار حباب
به سیم و زر چوکند سکه نام نیک تو را
ز فر نام تو صاحبقران شود ضراب
به چرخ خواستکند دود مطبخ تو صعود
خرد به سهو سرودش به ره قرین سحاب
چنان بهگرد خود از ننگ این سخن پیچعد
که نارسیده بهگردون شد از خجالت آب
شبی ز روی تفاخر هلالگفت به چرخ
که باد پای ملک را منم خجسته رکاب
جواب دادشکای هرزهگرد هرجایی
که از لقای تو دیوانه میشود بیتاب
هزار همچو تو یک لحظه نقش میبندد
ز نیم جنبش خنگ ملک به لوح تراب
به روز رزمگه از خون پردلانگردد
فضای معرکه آزرم بحر بیپایاب
زمین شود متلاطم ز موج خون یلان
بدان مثابهکه افتد سفینه درگرداب
درون لجهٔ خون دست و پا زندگردون
ز بیم غرقه شدن چون غریق در غرقاب
زمین بتابد از تاب تیغ چونکوره
فلک بجنبد از بادگرز چون سیماب
ز اشک چشم عدو لجهیی شود هامون
که ساق عرشکند تر ز جیش خیزاب
زمانهجفتکند موزه پیش پای اجل
پرند جانشکرت چون برون شود ز قراب
نهنگ سبز تو بر خویشتن سیه شمرد
که سرخگردد از خون سرخه و سرخاب
خدنگدال پرت چون ز چرخ دال مثال
بهصید نسر فلکبالو پر زند چو عقاب
شوند بیپر ازان لاجرم ز لانهٔ چرخ
دو نسر طایر و واقع ز بیم جان پرتاب
پرنگ هندی رومی تنت همیگیرد
مزاج زنگی از قتل خصم چون سقلاب
شود ز تربیت آفتاب شمشیرت
فضای عرصهٔ پیکارکان لعل مذاب
شها ز بزم حضور تو تا شدم غایب
رسد بهگوشم من صار غایباً قدخاب
جدا ز خاک درت هرزمان خورم افسوس
به طرز پیر دل افسرده ز آرزوی شباب
کفی شهیداً باللهکه من به هستی خویش
نه لایقم به خطاب و نه در خورم به عتاب
بلیگزیر جز این نیکه طفل بگریزد
ز باب جانب مام و زمام در بر باب
گرم بسوزی و خاکسترم به باد دهی
به هیچجا نکنم جز به درگه تو مآب
سزدکه فخرکنم بر امام خاقانی
به یمن تربیتت ای خدیو عرش جناب
به چند باب مرا برتری مسلم ازو
به شرط آنکه ز انصاف دم زنند احباب
نخست آنکه نیای من آن مهندس راد
که پیر عقل بدش طفل مکتب آداب
هزار مرتبه هست از نیای او افضل
که بود نادان جولاهکی قرین دواب
نیای من همه بحثش به صدر صفهٔ علم
ز ششجهات وچهار اسطقس وهفتحجاب
نیای او همهگفتش به شیب دکهٔ جهل
ز آبگیره و ماشو و میخکوب و طناب
دویمگزیده پدرم آن مهین سخنور عصر
که فکر بکرش مستغنی است از القاب
سخن چهرانم درباب باب خویشکهبود
کمال بابش و از باب او بر از همه باب
از آنکه بودیگفت پدرم پیوسته
ز ابرو مخزن و دریاو لؤلؤ خوشاب
به عکس بابک نجار اوکه بد سخنش
ز رند و مثقب و معل وکمان و دولاب
سیمکه مامک عیسیپرست او بودی
ز بی عفافی طباخ مطبخ احزاب
عفیفه مام من آن زنکه پشت پایش را
ندیدهطلعتخورشید و تابش مهتاب
گذشتم از نسب اکنونکنم بیان حسب
برای آنکه نکو نی پژوهش انساب
نخست اینکه ازوکم نیم به فضل ارچه
هزار مرتبه زو برترم ز فکر مصاب
چو سوی نظم مجرد نظرکنی بینی
که نظم من زر پاکست و نظم او قلاب
بهویژه آنکهگر او مدح اخستان کردی
که بود چون شه شطرنج خالی از اسباب
من از ثنای شهی دم زنمکه هست او را
هزار بنده چو شاه اخستانکهین بواب
ور او مسلسل از قهر اخستان بودی
بهحبس وکنده وزنجیر و بند وقید وعذاب
من از عنایت خاورخدای تن ندهم
کهاوج عرش برینم شود حضیض جناب
زبان زگفتهٔ بیجا ببند قاآنی
که خود ستایی دور است از طریق ثواب
الا به دور جهان تا مدام طعنه رسد
به فکر خاطی جهان از اولوالالباب
شمار عمر ملک آنقدرکه نتوانند
محاسبین جهان ضبط او بههیچ حساب