غزل شمارهٔ ۲۳۸۸
عیبجو چندان که عیب از ما بدر می آورد
غیرت ما زور بر کسب هنر می آورد
یک دل آگاه گمراهان عالم را بس است
کاروانی را به منزل راهبر می آورد
لطف عام او عجب دارم نصیب من شود
با چنین بختی که از دریا خبر می آورد
شد برومند از سر منصور چوب خشک دار
در چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟
می برد چندان که از هوشم دو چشم مست او
موکشانم باز آن موی کمر می آورد
سیر چشمان را غرض از جمع دنیا ترک اوست
سکته بهر پشت کردن رو به زر می آورد
هر که چون غواص می سازد نفس در دل گره
صائب از دریا برون عقد گهر می آورد