غزل ۲۳۷
ای دل به بند دوری او جاودانه باش
ای صبر پاسبان در بند خانه باش
ای سر به خاک تنگ فرو رو ، ترا که گفت
در بند کسر حرمت این آستانه باش
هرگز میان عاشق و معشوق بعد نیست
سد ساله راه فاصله گو در میانه باش
سد دوزخم زبانه کشد عشق خود یکیست
گو یک زبان بر سر آمد سد زبانه باش
وحشی نگفتمت که کمانش نمیکشی
حالا بیا خدنگ بلا را نشانه باش