غزل شمارهٔ ۳۳۴۶
خویش را پیشتر از مرگ خبر باید کرد
در حضر فکر سرانجام سفر باید کرد
پیش ازان دم که شود تکمه پیراهن خاک
سر ازین خرقه نه توی بدر باید کرد
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
فکر شغل دگر و کار دگر باید کرد
نفسی چند که در سینه پرخون باقی است
صرف افغان شب و آه سحر باید کرد
پیشتر زان که شود کشتی تن پا به رکاب
کشتی فکر درین بحر خطر باید کرد
سیر انجام در آیینه آغاز خوش است
دام را پیشتر از دانه نظر باید کرد
تا مگر اختر توفیق فروزان گردد
گریه ای چند به هر شام و سحر باید کرد
پیش ازان دم که زمین دوز کند خار اجل
دامن سعی، میان بند کمر باید کرد
تا گل ابری از ایام بهاران باقی است
صدف خویش لبالب ز گهر باید کرد
به رفیقان گرانبار نپردازد شوق
توشه این سفر از لخت جگر باید کرد
فکر جان در سفر عشق به خاطر بارست
از گرانباری این راه حذر باید کرد
قسمت مردم بی برگ بود میوه خلد
دهنی تلخ به امید ثمر باید کرد
نتوان راه عدم را به عصا طی کردن
پا چو از کار شد اندیشه پر باید کرد
شارع قافله فیض بود رخنه دل
چشم خود وقف بر این راهگذر باید کرد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
شمع محراب ز رخسار چو زر باید کرد
مادر خاک به فرزند نمی پردازد
روی در منزل و مأوای پدر باید کرد
یک جهت گر شده ای در سفر یکتایی
صائب از هر دو جهان قطع نظر باید کرد