غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
کعبه عشقم، بلا ریگ بیابان من است
زخم شمشیر زبان خار مغیلان من است
جوش فرهادست از کهسار من سرچشمه ای
شور مجنون گردبادی از بیابان من است
می کند در سینه گرمم قیامت، شور عشق
صبح محشر خنده چاک گریبان من است
دولت بیدار کوته دیدگان روزگار
بی گزند چشم بد، خواب پریشان من است
شور عشق من فلک ها را به چرخ آورده است
کشتی افلاک بی لنگر ز طوفان من است
نه کنار ابر می خواهم، نه آغوش صدف
چون گهر گرد یتیمی آب حیوان من است
بر دل آیینه ام زنگ کدورت بار نیست
گوشه ابروی صیقل، طاق نسیان من است
نیست از تیغ زبان موج پروایی مرا
خامشی چون آب گوهر حرز طوفان من است
در شکرزار قناعت برده ام چون مور راه
سیرچشمی خاتم دست سلیمان من است
می فشانم نور خود بر تیره روزان بی دریغ
خرمن ماهم، پریشانی نگهبان من است
در سواد فقر از ملک سکندر فارغم
آب حیوان گریه شمع شبستان من است
کشت امید مرا برق است باران کرم
دست خشک این بخیلان ابر احسان من است
یوسف گمنام من از مکر اخوان فارغ است
سر به جیب خویش بردن چاه کنعان من است
با سیه رویی نیم نومید از حسن قبول
عنبر دریای رحمت خال عصیان من است
آفتاب بی زوالی می توانم ساختن
گر کنم گردآوری داغی که بر جان من است
فکر رنگین است صائب نعمت الوان من
در بهشت افتاده است آن کس که مهمان من است