غزل شمارهٔ ۱۰۸۱
آبروی حسن از مژگان نمناک من است
صیقل آیینه رویان دیده پاک من است
از نگاه آشنایی می توان کشتن مرا
حلقه های چشم خونریز تو فتراک من است
داغ دارد پیچ و تاب جوهر من خصم را
خار در پیراهن آتش ز خاشاک من است
مدعای هر دو عالم قابل اقبال نیست
ورنه محراب اجابت سینه چاک من است
می چکد از سیلی هر برگ خون از چهره ام
گر چه آب زندگانی در رگ تاک من است
چون هدف تا خاکساری پیشه خود کرده ام
هر کجا تیر جگردوزی است در خاک من است
بر رخ دلدار صائب تا غبار خط نشست
کلفت روی زمین بر جان غمناک من است