غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
بی روی تو چشم از همه خوبان نتوان بست
یوسف چو نباشد در کنعان نتوان بست
تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است
بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست
هر چند که چون دل گهری رفته ز دستم
تهمت به سر زلف پریشان نتوان بست
امروز که دست ستم ناز درازست
بر سینه ره کاوش مژگان نتوان بست
در کیش سر زلف که هم عهد شکست است
زنار توان بستن و پیمان نتوان بست
در آتشم از محرمی آینه تو
هر چند در خلد به رضوان نتوان بست
صائب پر و بالی بگشا موسم هندست
دل را به تماشای صفاهان نتوان بست