غزل شمارهٔ ۶۳۸

چنان شدم که قبیح از حسن نمی‌دانم
مپرس مسئله از من که من نمی‌دانم
جنون عشق سراپای من گرفت از من
چنان که پای ز سر سر ز تن نمی‌دانم
مر از خویش برون کرد و جای من بنشست
کنون رهی بسوی خویشتن نمی‌دانم
شراب حسن از وصاف میکشم بیظرف
صراحی و قدح و جام و دن نمی‌دانم
بهر کجا نگرم روی خوب او بینم
خصوص گلشن و طرف چمن نمی‌دانم
چو وصف او کنم از پای تا بسر سخنم
زبان و لب نشناسم دهن نمی‌دانم
حدیث او همه جا آشکار می‌گویم
درون خلوت از انجمن نمی‌دانم
کند چو معنی او جلوه میشوم معنی
حروف را نشناسم سخن نمی‌دانم
شود تنم همه جان صورتش چه جلوه کند
چه جان شدم همه تن جان ز تن نمی‌دانم
چو یاد او کنم از پای تا بسر شوم او
چو او شدم همه من ما و من نمی‌دانم
چو من شدم همه او و شد او تمامی من
روان ز قالب جان از بدن نمی‌دانم
وصال او همه جا چون میسرست مرا
طلل نجویم و ربع و دمن نمی‌دانم
مرا وطن چو شد آنجا که یار من آنجاست
دگر دیار غریب از وطن نمی‌دانم
ببوی او همه کس را عزیز می‌دارم
چو فیض خاک رهم ما و من نمی‌دانم