غزل شمارهٔ ۶۳۷

من آئین جدائی را نمیدانم نمیدانم
من او، او من دو تائی را نمیدانم نمیدانم
بود بر جان گوارا هر چه آنمه میکند با من
وفا و بیوفائی را نمیدانم نمیدانم
گدائی میکنم از حسن خوبان این نعیمم بس
نعیم پادشائی را نمیدانم نمیدانم
بغیر از مهر مه رویان که تابد بر دل و جان بس
طریق روشنائی را نمیدانم نمیدانم
ز گلزار رخ خوبان اگر گستاخ گل چینم
رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم
نچینم خوشه خود را میزنم بر خرمن آن مه
من آئین گدائی را نمیدانم نمیدانم
همیشه عشق ورزم فیض با روی نکو رویان
ازیشان من رهائی را نمیدانم نمیدانم