غزل شمارهٔ ۱۳۵۰
همچو برق از عالم اسباب می باید گذشت
زین خراب آباد چون سیلاب می باید گذشت
نیست بی سرگشتگی ممکن خلاصی زین محیط
تا به ساحل از دو صد گرداب می باید گذشت
از دم تیغ است راه نیستی باریکتر
زین ره باریک بی اسباب می باید گذشت
خاک را چون باد می باید پریشان ساختن
از سر آتش سبک چون آب می باید گذشت
نیست چیزی در بساط خاک جز نقش و نگار
زود ازین آیینه چون سیماب می باید گذشت
دختر رز کیست تا مردان زبون او شوند؟
بی تأمل از شراب ناب می باید گذشت
سینه گرم است درمان زمهریر خاک را
از سمور و قاقم و سنجاب می باید گذشت
با دل بی صبر بار عشق می باید کشید
با کتان سالم ازین مهتاب می باید گذشت
منت خشک است بار خاطر آزادگان
با وجود پل مرا از آب می باید گذشت
دولت بیدار را در خواب نتوان یافتن
چشم می باید گشود، از خواب می باید گذشت
گر دل روشن به دست افتد درین ظلمت سرا
گرم چون خورشید عالمتاب می باید گذشت
نیست ممکن صائب از سیماب گوهر ساختن
از سرانجام دل بیتاب می باید گذشت