غزل شمارهٔ ۲۳۳

گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد
دلش هم‌خوابهٔ اندوه و جانش جفت غم باشد
حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانی
همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد
ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن
که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد
به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم من
بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد
مکن دعوت به شیرینی مرا ز آن لب که در جنت
خسیسی گوید از حلوا، که در بند شکم باشد
چو بر جانم زدی زخمی، به لطفش مرهمی می‌نه
ز بهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد
چنین معشوقه‌ای در شهر و آنگه دیدنش مشکل
کسی کز پای بنشیند به غایت بی‌قدم باشد
بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او
که اندر کشور خوبان جفا بر بی‌درم باشد