غزل شمارهٔ ۹۴
چو هیچ مینکنی التفات با ما تو
چه فایده است درین التفات ما با تو؟
برای چیست تکاپوی من به هر طرفی؟
چو در میانه مسافت همین منم تا تو
ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشید
خیالم است که در جامه این منم یا تو
به چشم معنی چندان که باز مینگرم
ز روی نسبت ما قطرهایم و دریا تو
پس این تویی و منی در میانه چندان است
که قطره بحر ببیند تو ما شوی ما تو
ترا به بردن دلهای خلق معجزهای است
که دلبران همه سحرند و دست بیضا تو
اجل به کشتن من قصد داشت، عشقت گفت
که این وظیفه از آن من است فرما تو
شب وصال دهان بر لبم نهادی و گفت
منم به لب شکر و طوطی شکرخا تو
بدان که هست تو را با دهان من نسبت
که در جهان به سخن میشوی هویدا تو
فدا کند پس ازین جان و دل به دست آرد
چو دید بنده که در دل همی کنی جا تو
ز فرقت تو چو مرده است سیف فرغانی
توی به وصل خود این مرده را مسیحا، تو!