غزل شمارهٔ ۴۷
می گدازد خون گرمم نشتر فصاد را
می کند از آب عریان، دشنه فولاد را
سرو از قمری به سر صد مشت خاکستر فشاند
تا به سنبل راه دادی شانه شمشاد را
این گل روی عرقناکی که من دیدم ازو
دسته گل می کند آیینه فولاد را
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم
آشیان کردم تصور ،خانه صیاد را
گر چه بی رحم است اما بی بصیرت نیست حسن
نعل گلگون می نماید تیشه فرهاد را
باز صائب عندلیبان را به شور آورده ای
بر هم آوازان خود مپسند این بیداد را