غزل شمارهٔ ۴۸
از شکست ماست گردش، چرخ بی بنیاد را
نیست غیر از دانه آب این آسیای باد را
آب شد پیکان او تا از دل گرمم گذشت
می گدازد نامه من خامه فولاد را
طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است
نیست از زنجیر پروا مردم آزاد را
می کند هر کس که بر عمر سبکرو اعتماد
می گذارد بر سر ریگ روان بنیاد را
سخت جانان را نمی گردد ملامت سنگ راه
بیستون سنگ فسان شد تیشه فرهاد را
ناله ام بسیار بی رحمانه بر آهنگ زد
سخت می ترسم به رحم آرد دل صیاد را
قوت دست دعا گردد ز بی برگی زیاد
هست در خشکی گشایش پنجه شمشاد را
حاجت پا سنگ نبود، سنگ چون باشد تمام
بر غم خود چند افزایی غم اولاد را
چشم در صنع الهی باز کن، لب را ببند
بهتر از خواندن بود، دیدن خط استاد را
سخت تر گردد گره هر گاه صائب تر شود
کی گشاید باده گلگون دل ناشاد را؟