غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
از شکر خنده ات آتش به جهان افتاده است
این چه شورست که در عالم جان افتاده است؟
نیست در جاذبه عشق مرا کوتاهی
پله ناز تو بسیار گران افتاده است
گر چه از ناز مقیم است به یک جا دایم
همه جا سایه آن سرو روان افتاده است
نیست ممکن که چکیدن نرود از یادش
عرق از بس که به رویت نگران افتاده است
فیض خورشید جهانتاب ز بس عام شده است
ذره از هستی ناقص به گمان افتاده است
طاق ابروی تو در حلقه آهو چشمان
سست عهدست ولی سخت کمان افتاده است
درنیاید به بغل خرمنش از بسیاری
گر چه شکر لب من مور میان افتاده است
با لب تشنه ز کوثر به تغافل گذرد
هر که را آتش روی تو به جان افتاده است
غنچه منشین، گره خاطر ایام مشو
دو سه روزی که هوا بال فشان افتاده است
غفلت پیریم از عهد جوانی پیش است
خواب ایام بهارم به خزان افتاده است
از لبش جای سخن عقد گهر می ریزد
هر که صائب چو صدف پاک دهان افتاده است