غزل شمارهٔ ۶۱۶۹
خال را در زیر زلف آن پری پیکر ببین
گر ندیدی دانه از دام گیراتر ببین
می گدازد نور را در چشم حسن بی نقاب
باده گلرنگ را در شیشه و ساغر ببین
دور از انصاف است پیچیدن سر از سودای ما
عذر خواه دست خالی چهره چون زر ببین
از گریبان تجرد چون مسیحا سر برآر
بیضه خورشید را در زیر بال و پر ببین
گر ندیدی در ضمیر نقطه صد دفتر سخن
در دهان تنگ او صد بوسه را مضمر ببین
گر ندیدی بر لب کوثر هجوم تشنگان
در غبار خط نهان آن لعل جان پرور ببین
برنیاورده است دست از آستین تا روزگار
زیر پای خود یکی ای نخل بارآور ببین
چشم بگشا در محیط عشق و از موج و حباب
صد میان بی کمر با افسر بی سر ببین
درد دل را دیدن رسمی زیادت می کند
عیسی من دردمندان را ازین بهتر ببین
جسم زندان است بر جان هر قدر صافی بود
اضطراب آب را در سینه گوهر ببین
نیست صائب بی غبار تیرگی پای چراغ
لاله رویان چمن را از برون در ببین