حکایت

عطار / الهی نامه / آغاز کتاب

بأکافی یکی گفت ای سرافراز
ز معراج نبی رمزی بگو باز
بیان کن سِرّ معراجش که چون بود
بگفت او هم درون و هم برون بود
یکی بد ذات او در بود آنجا
یقین می‌دید او معبود آنجا
مکانش در حقیقت لامکان بود
چرا کاندر عیان او جان جان بود
همه او بود لیکن در حقیقت
شد او خاموش و دم زد از شریعت
تو هم گر واقف اسرار گردی
ز شرعش لایق دیدار گردی
بقدر خود توانی دید جانان
یکی گردی تو با توحید خوانان
قدم از شرع او بیرون منه باز
کزو گردی مگر تو صاحب راز
ولی بر قدر هر کس راز باید
نمودن تا دری او را گشاید
زهی عطّار کز نور محمد
شدی مسعود و منصور و مؤیّد
ازو در جان و در دل مغز داری
ازان این دُرّهای نغز داری
زبان تو ازو آمد گهردار
ز قعر بحر جان هردم گهربار
یقین کز خدمت او کام یابی
وزو در هر دو عالم نام یابی
رسولا رهبر عطّار از تست
زسرّ عشق برخوردار از تست
ز تو دارد گهرهای معانی
بجز تو کس ندارد وین تو دانی
یقین کز شاعرانم نشمری تو
بچشم شاعرانم ننگری تو
تو میدانی، چه گویم بیش ازین من
ترا می‌جستم اینجا پیش ازین من
چو دیدم حضرت پاک تو اینجا
شدم از عجز من خاک تو اینجا
قبولم کن که تو از حق قبولی
تو در سرّ یقین صاحب وصولی
مران از حضرت پاکم حقیقت
که من در حضرتت خاکم حقیقت
چه باشد گر نهی پائی بدین خاک
که بر سر داری از حق تاج لولاک
منوّر کن دل عطّار از خویش
مر او را کن تو بر خوردار از خویش
بحقّ چار یار برگزیده
که دورم مفگن ای نور دو دیده