غزل شمارهٔ ۱۵۲۵
رگ جانها به دم تیغ عدم پیوسته است
زود بر باد رود هر چه به دم پیوسته است
استواری طمع از عمر سبکسیر مدار
کز دو سر، رشته جانها به عدم پیوسته است
چون قلم گر چه جدا گشته مرا بند از بند
شکرلله که دم من به قدم پیوسته است
نسبت آهوی رم کرده و صحرا دارد
گر به ظاهر تن و جان هر دو به هم پیوسته است
بر مدار از قدم تیغ شهادت سر خویش
کاین رگ ابر به دریای کرم پیوسته است
هست با ناوک مژگان تو زور دو کمان
تا دو ابروی بلند تو به هم پیوسته است
آه شیرازه جمعیت اوراق دل است
که صف آرایی لشکر به علم پیوسته است
نشود یک جهان را در و دیوار حجاب
هر کجا هست برهمن به صنم پیوسته است
چون کنم فکر رهایی، که مرا بر پیکر
داغ چون حلقه زنجیر به هم پیوسته است
نیست ممکن که رود چین ز جبینش صائب
هر که چون سکه به دینار و درم پیوسته است