غزل شمارهٔ ۱۷۴۱
ز درد، عشق مرا بی نیاز ساخته است
ز جستجوی دوا بی نیاز ساخته است
ادا چگونه کنم شکر درد بی درمان؟
که از طبیب مرا بی نیاز ساخته است
کمند جاذبه بحر، همچو سیل بهار
مرا ز راهنما بی نیاز ساخته است
نظر به ملک سلیمان سیه نمی سازد
قناعتی که مرا بی نیاز ساخته است
خوشم به بی سر و پایی، که خانه بر دوشی
مرا ز هر دو سرا بی نیاز ساخته است
رسانده است مرا بیخودی به مأوایی
که از مقام رضا بی نیاز ساخته است
کباب حسن گلوسوز تشنگی گردم!
کز آب خضر، مرا بی نیاز ساخته است
تپیدن دل بیتاب در طریق طلب
مرا ز منت پا بی نیاز ساخته است
هوای باطل دنیا عجب فسونسازی است
که خلق را ز خدا بی نیاز ساخته است
جمال کعبه مقصود، از کمال ظهور
مرا ز قبله نما بی نیاز ساخته است
نیازمندی ما کی به خاطرت گذرد؟
چنین که ناز ترا بی نیاز ساخته است
نیازمند تو کرده است ما فقیران را
ترا کسی که ز ما بی نیاز ساخته است
منم که ناز به معشوق می کنم صائب
وگرنه عشق که را بی نیاز ساخته است؟