غزل شمارهٔ ۱۷۴۰
خوشا دلی که نمکسود از ملاحت اوست
کباب آتش بی زینهار طلعت اوست
به سر دهند عزیزان گلستانش جای
چو سایه هر که گرفتار نخل قامت اوست
سری کز افسر خورشید می ستاند باج
همان سرشت که در وی هوای خدمت اوست
دهان شیر بود امن تر ز ناف غزال
مرا که جوشن داودی از حمایت اوست
چه نسبت است به صبح آن بیاض گردن را؟
که فرد باطلی از دفتر صباحت اوست
کسی است عاشق صادق چو صبح در آفاق
که صرف آه کند یک دو دم که قسمت اوست
اگر ترا نظر موشکاف، احول نیست
نظام عالم کثرت دلیل وحدت اوست
زمین سوخته را ابر می کند سرسبز
امید نامه صائب به ابر رحمت اوست