غزل شمارهٔ ۲۵۹۷
هر کجا خوبان چراغ دلبری بر می کنند
شمع را پروانه، آتش را سمندر می کنند
عشق را با ناتوانان التفات دیگرست
فربه انصافان شکار صید لاغر می کنند
آه ازین خورشید رخساران که از تردامنی
از گریبان دگر هر صبح سر برمی کنند
غافلان را عمر در امروز و فردا می رود
عارفان امروز را فردای محشر می کنند
نامه پردازان در ایام فراق دوستان
با کدامین دست و دل یارب قلم سر می کنند
در زمین پاک خرسندی قناعت پیشگان
خاک می لیسند و استغنا به شکر می کنند
هوشیاران را غم ایام می سازد زبون
درد نوشان زود غم را خاک بر سر می کنند
پخته شو تا روز محشر ایمن از دوزخ شوی
ورنه عود خام را در کار مجمر می کنند
صحبت دریادلان صائب بهار رحمت است
موم را در یک نفس این قوم عنبر می کنند