غزل شمارهٔ ۲۵۹۶

غنچه خسبانی که از زانوی خود بالین کنند
از شکست تن کمند شوق را پرچین کنند
گرچه در ظاهر به زیردست و پا افتاده اند
بگذرند از نه فلک چون رخش همت زین کنند
سالها در خرقه پشمینه خون خود خورند
تا دم خود را چو آهوی ختا مشکین کنند
در محیط تلخ، دندان بر سر دندان نهند
تا چو گوهر استخوان خویش را شیرین کنند
کوههای درد چون رطل گران بر سر کشند
تا زطاعت پله میزان خود سنگین کنند
سنگ را سازند لعل از روی دل چون آفتاب
خانه ها را زرنگار از چهره زرین کنند
بر چراغ مرده از نور یقین عیسی شوند
دردهای کهنه را درمان به درد دین کنند
در هوا چون خرده جان شرر رقصان شود
گر ز روی شوق خون مرده را تلقین کنند
می شود در یک دم از اوتاد، چون کوه گران
کاه برگی را که آن دریادلان تمکین کنند
گرچه دارند اختیار بالش زانوی حور
چون سبو در پای خم از دست خود بالین کنند
مایه داران مروت با لب خندان چو گل
خون خود با خونبها در دامن گلچین کنند
صائب از دامان ایشان دست رغبت بر مدار
کآبهای تلخ را این ابرها شیرین کنند