غزل شمارهٔ ۶۸
برخیز تا نهیم سر خود به پای دوست
جان را فدا کنیم که صد جان فدای دوست
در دوستی ملاحظهٔ مرگ و زیست نیست
دشمن به از کسی، که نمیرد برای دوست
حاشا! که غیر دوست کند جا به چشم من
دیدن نمیتوان دگری را به جای دوست
از دوست هر جفا که رسد جای منتست
زیرا که نیست هیچ وفا چون جفای دوست
با دوست آشنا شده بیگانهام ز خلق
تا آشنای من نشود آشنای دوست
در حلقهٔ سگان درش میروم، که باز
احباب صف زنند به گرد سرای دوست
دست دعا گشاد هلالی به درگهت
یعنی به دست نیست مرا جز دعای دوست