بخش ۳۰ - این مویهای بی‌جان، به گیسوی منور مادر مغفورهٔ خویش، که تاب الشیب نوری داشت، راست افتاد، و بدین نالهای سوزان، نفس حسن را خاکستر کرده شد و گوهر پاک برادر حسام الدین را، که در میان خاک، خورد مور چه گشت، روشن گردانیده آمد، تعمده الله به غفرانه

ماتم کده شد جهان نهان نیست
ماتم زده کیست کاز جهان نیست
زان جمله یکی منم درین سوز
از روزی خویشتن بدین روز
کامسال، دو نور از اخترم رفت
هم مادر و هم برادرم رفت
یک هفته، ز بخت تفتهٔ من
گم شد دو مهٔ دو هفتهٔ من
هجرم، ز دو سو، کشید کینه
دهرم، بدو دهره، خست سینه
چون مادر من، کجایی آخر؟
روی از چه نمی‌نمایی آخر؟
خندان ز دل زمین برون آی
بر گریهٔ زار من به بخشای
راندی به بهشت کشتی خویش
رو تافتی از بهشتی خویش
زان بی ادبی که بیش کردم
اینک ز فراق زخم خوردم
تا خانه بود ز دولت آباد
قدرش نشناسد، آدمی‌زاد
نام تو پناه که لب تو در سخن بود
پند تو صلاح کار من بود
امروز همم، به مهر و پیوند
خاموشی تو، همی دهد پند
لیکن سخن تو، گر بود هوش،
از هوش توان شنید، نه ز گوش
دانم که تو در بهشت جاوید
رخشنده تری ز ماه و خورشید
چونست بر تو همسر من
فرزند تو و برادر من
«قتلغ» که مرا ز حق تبارک
بودست چو نام خود «مبارک»
در معرکه، اژدها نظیری
در مستی باده، شیر گیری
آیین غزا تمام کرده
دولت، لقبش حسام کرده
در حمله، درست چون پدر شیر
نی همچو من شکسته شمشیر
روح تو، که با دور از آذر
باشد چو رفیق روح مادر
شاید که باتفاق فرخ
آرید به رحمت خدا رخ
گوئید بهر سکون و سیری
ایمان مرا دعای خیری
تا چون به سوی شما کنیم راه
مؤمن چو شما روم الی الله
یارب که به رحمت گنه شوی
از گرد گنه، بشویشان روی
آمرزش خویش یارشان کن
بخشایش خود نثارشان کن