قصه شیخ شقیق بلخی و هارون الرشید، و بیان نمودن ربقه امام معصوم موسی کاظم علیه السلام و منصور حلاج و تمثیل آنکه آشنا بیگانه را راه بآشنائی مینماید و بیگانه آشنا نمیشود
بود شیخی عابد و بس پارسا
بود او مشهور از اهل صفا
داده اور ا معرفت یزدان پاک
غیر حق را رفته بود از جان پاک
نام او را با تو گویم ای رفیق
خوانده اندش اولیای حق شقیق
بود او در عصر هارون الرّشید
شرع احمد را نهان از خلق دید
رفت روزی نزد هارون در خلا
تا بگوید سرّ اسرار خدا
در خلاف و آشکارا و نهان
آنچه دیده بود خود گوید عیان
چون بدید او را خلیفه عذر خواست
گفت هستی در زمانه مرد راست
زاهدی مثلت ندانم در جهان
نیست زهدتو به پیش من نهان
شیخ با او گفت زاهد نیستم
من بزهد خویش عابد نیستم
زاهد است آنکو قناعت باشدش
زهد هم از دید طاعت باشدش
من بترک دید دنیا کردهام
آخرت را جسته پیدا کردهام
زاهد دنیا توئی ای ملک بین
زآنکه داری ملک دنیا در نگین
خود باین دنیا قناعت کردهای
آبروی آخرت را بردهای
من بهردو کی قناعت میکنم
وصل او خواهم که طاعت میکنم
چونکه هارون این سخن بشنید از او
آه سردی خوش برآورد از گلو
گفت پس ای شیخ پندی ده مرا
تا شوم دل سرد از این محنت سرا
شیخ گفتا حق ترا با خویش خواند
بعد از آن برجای صدّیقان نشاند
تا بیاری صدق بر گفتار حق
از کلام مصطفی خوانی ورق
هرچه حق فرموده باشد آن کنی
غیر حق را در جهان ویران کنی
دیگر آنکه عدل کن تو در جهان
گو تو داری از علوم دین نشان
ورنه عمر خویش ضایع میکنی
خویش را از خلد مانع میکنی
دیگر آنکه جای حیدر جای تست
مسند عزّت بزیر پای تست
بود علم و فضل در ذات علی
خود حیا و جود ظاهر ز آن ولی
او دل از شرع نبی پر نور کرد
وز شجاعت کفر را مقهور کرد
حق تعالی ذوالفقارش چون بداد
وهم او در جان بی دینان فتاد
شرع احمد را رواج از تیغ داد
پیش تیغ او خوارج سر نهاد
تو مخالف را چو آن شه منع کن
اصل ایشان را بکن از بیخ و بن
داد مظلومان ز ظالم واستان
غیر را محرم مکن در این و آن
خلق عالم شادمان از عدل تو
بر جمیع پادشاهان فضل تو
ورنه باشی حاکمی غافل بدهر
عاقبت ظلمت بگیرد شهر شهر
حق تعالی سرنگون اندازدت
خود چه میدانی که چون اندازدت
تو طریق عدل را بنیاد کن
عالمی از عدل خود آباد کن
رو تو بنیادی بمان از عدل خویش
رو فرست اسباب عقبایت ز پیش
رو تو راهی ساز همچون راه حج
زآنکه بنیادی ندارد خشت و کج
رو تو راهی ساز از علم طریق
گر تو هستی با من مسکین رفیق
رو تو راهی ساز از شرع نبی
تا ببینی روز روشن در شبی
رو تو با ارباب دین همّت بدار
زآنکه این دنیا نباشد پایدار
رو به پیش موسی کاظم بحلم
زآنکه او باشد بمعنی کان علم
رو به پیش موسی کاظم بحرف
جان خود را در ره او ساز صرف
رو به پیش موسی کاظم که او
هست نقد احمد و حیدر نکو
رو به پیش موسی کاظم ببین
در جمالش نوری از حق الیقین
رو بر موسیّ کاظم عذر خواه
زآنکه تو منصور را کردی تباه
تو به پیش کاظم از منصور پرس
حالت مستان حق از طور پرس
رو تو از آل نبی همّت طلب
زآنکه ایشانند در دنیا سبب
رو تو کفر خویش ار خود دور کن
در محبّت جان خود پرنور کن
رو بفریاد دل درویش رس
تا شود راضی خداوند از تو بس
رو حذر از آه مسکینان حذر
ورنه افتی تو بدنیا در بدر
رو حذر از آه خلقان خدای
ورنه آویزند در نارت ز پای
رو حذر از سوز مسکین الحذر
تا نیاویزندت از دنیا بسر
رو مکن ظلم و ز خود ظلمت مران
زآنکه ظالم نیست گردد در جهان
تو بدرویشان تکبّر کفر دان
زآنکه ایشانند شاه و شه نشان
رو تو پند من بجان خود نشان
تا دهندت خود بمعنیها نشان
تو کناره گیر از راه بدان
ریز در آتش علوم جاهلان
رو کناره کن از این مشتی حمار
زآنکه فضل و علم ایشان شد فشار
رو ببین شان در قطار نحو صرف
خود ندانند علم معنی نیم حرف
رو تو پندم را میان جان نشان
این همه معنی کلام حق بدان
پندهای من بمعنی گوش کن
لب ز ذکر غیر حق خاموش کن
چونکه هارون این سخنها را شنید
نعرهای زد گفت باخود کای رشید
در جهان این تخم را کی کاشتی
حیف اوقاتی که ضایع داشتی
حیف اوقات تو و حالات تو
بر بساط نرد حق شهمات تو
حیف رفتی از جهان نادیده سیر
حکمها راندی نکردی هیچ خیر
حیف کردی کُشتی این منصور را
گوش کردی حرف اهل زور را
ظلم کردی بر چنان سلطان دین
گوش کردی گفت این مشتی لعین
از چنین حالت بسی بیدل شد او
از سرشک دیده اندر گل شد او
بعد از آن نزدیک کاظم شد بشب
گفت از من هرچه میخواهی طلب
من در این مدّت ز تو غافل بُدم
بلکه خود در علم دین جاهل بُدم
من ترا دانم خلیفه از یقین
زآنکه هستی نقد خیر المرسلین
من ترا دانم امام هر انام
زآنکه داری شربت کوثر بجام
من ترا دانم ولیّ حق یقین
زآنکه با تو همرهست اسرار دین
من ترا دانم بمعنی پیشوا
زآنکه هستی در هدایت مقتدا
مردمان جمله بقصد تو بدند
دشمن منصور بهر تو شدند
زآنکه منصور از محبّان تو بود
بود او را پیش درگاهت سجود
پنج سال است اینکه غیبت میکنند
بر سر منصور خودبدعت زنند
پیش من گویند هر شب تا سحر
پیش کاظم مینهد حلاج سر
دیگر آنکه چون برون آید به پیش
سر نهد بر آستان صد بار بیش
روی و موی خود بمالد بر زمین
سجده باید کرد حق را این چنین
من بایشان گفتم این خود باک نیست
این خلاف شرع و از ادراک نیست
من شنیدم یک سخن از باب خویش
گفتهام صد بار با اصحاب خویش
گفت در ایّام صادق روز عید
شیخ بسطامی به پیش او دوید
چند جا برآستانش سرنهاد
این حکایت از پدر دارم بیاد
من چگویم خود بحلاّج این زمان
زآنکه این کردند مردان در جهان
صدق او از آستان او بجو
زآنکه بوده آستانش آبرو
من ندارم کار با حلاج هیچ
گر توداری مردکی پوچی و گیج
بود این معنی میان ما و خلق
بعد از آن میزد اناالحق زیر دلق
از فقیهان مجمعی حاضر بُدند
بر حدیث و قول او ناظر بُدند
جمله فتواها بخونش داشتند
خود ز خون او گلستان کاشتند
اندر این معنی گناه من نبود
از چنین کشتن نیامد هیچ سود
من بعذر استادهام در پیش تو
خود نکردم من بمعنی این نکو
از سر این جرم شاها در گذار
عفو فرما بر من مسکین زار
پس زبان بگشاد آن سلطان دین
گفت در باطن توئی با من بکین
لیک این دم عفو کردم جرم تو
ز آنکه این اقرار میباشد نکو
بعد از این با اهل دین دمساز باش
اهل دل را همچو من همراز باش
گفت با هارون که بین منصور را
گشته او در پیش حقّ محو لقا
دید هارونش بکنجی دم زده
او به پیش شاه خود محرم شده
نعره زد هارون و رفت از خویشتن
گفت موسااش بیا بنگر بمن
پیش ما درویش باشد پادشاه
پیش ما دلریش باشد در پناه
پیش ما مرهم بود دلریش را
پیش ما خود کس بود بیخویش را
پیش ما نبود عذاب و کینهای
پیش ما کینه مدان در سینهای
پیش ما باشد معانی در بیان
پیش ما باشد نهانی در عیان
پیش ما انعام باشد صد هزار
پیش ما اکرام باشد بیشمار
پیش ما باشد ملایک صبح و شام
پیش ما باشد معانی کلام
پیش ما باشد همه اسرار غیب
پیش ما باشد همه انوار غیب
پیش ما باشد کتاب انبیا
پیش ما باشد مقام اولیا
پیش ما شد تاج شاهان سرنگون
پیش ما باشد همه شیران زبون
پیش ما باشد همه اسرار حقّ
پیش ما باشد همه دیدار حقّ
پیش ما باشد زمین و آسمان
پیش ما باشد همه رفتار جان
پیش ما باشد دلی پر خون بسی
پیش ما باشد ز کاف و نون بسی
پیش ما باشد همه اسرار عشق
پیش ما باشد همه گفتار عشق
پیش ما باشد بمعنی شیخ و شاب
پیش ما باشد عذاب و هم عقاب
پیش ما باشد صلاح پارسا
پیش ما باشد مقام التجا
پیش ما باشد جحیم و خلد هم
پیش ما باشد معانی جام و جم
پیش ما جوهر چه باشد در جهان
پیش ما آن آشکار او نهان
پیش ما باشد شراب کوثری
پیش ما باشد طریق رهبری
پیش ما باشد مقامات ولی
پیش ما باشد کرامات ولی
پیش ما باشد ریاضتهای عشق
پیش ما باشد فراغتهای عشق
پیش ما باشد ملایک صف زده
پیش ما باشند حوران کف زده
پیش ما باشد کرام الکاتبین
پیش ما جا کرده جبریل امین
چونکه هارون این معانی را شنید
پیش آن شه خویش را بیخویش دید
چشم خود را بر زمین او دوخته
هستی خودرا به پیشش سوخته
خود ز چشم او همه خون میچکید
زآنکه او منصور را کرده شهید
او به پیش شاه از خود رفته بود
زآنکه با منصور او بدکرده بود
بعد از آن گفتا که یا خیرالامم
در دو عالم بودهای تو محترم
یک توقّع دارم از تو یا امام
آنکه از این بنده مستان انتقام
دیگری آنکه بگو منصور را
تا کند روحش دگر با من صفا
من همی ترسم که ویرانم کند
بی نجاح و نسل و بیجانم کند
من همی ترسم که ازتختم کشند
بر سر دار بلا سختم کشند
یا امام دین بده امّید من
رحم کن بر محنت جاوید من
پس امام آنگه نظر بروی فکند
گفت او افکنده بودت در کمند
این زمان گشتی خلاص از بند او
عاقبت خواهی شدن خرسند او
گر باخلاص آوری روئی بما
در عذاب آخر نگردی مبتلا
ور همیشه تو بکین باشی چنین
مرتد روی زمینی در یقین
گر شوی پیوند ما در رشتهای
بعد از این پیدا کنی سررشتهای
رشتهٔ ما از معانی تافته است
زانجهت سرّ لدنّی یافته است
رشتهٔ ما کارگاه انس و جان
بافته دان پیش بازار جهان
رشتهٔ ما سلسله در سلسله است
رشتهٔ ما قافله در قافله است
رشتهٔ ما این جهان و آن جهان
رشتهٔ ما کار گاه لامکان
رشتهٔ ما آدم و نوح است و هود
رشتهٔ ما نسل ابراهیم بود
رشتهٔ ما رشتهٔ جانها شده
بعد از آندر قرب او ادنا شده
رشتهٔ ما بارگاه اولیاست
رشتهٔ ما در مقام قل کفی است
رشتهٔ ما از نبیّ الله بود
از ولایش جان و دل آگاه بود
رشتهٔ ما رشتهای ز الله بود
زآن درون ما ز حق آگاه بود
رشتهٔ ما گیر و آنگه خوش برو
تا بیابی خود حیات خویش نو
رشتهٔ ما را محبّان داشتند
در میان جان جانان کاشتند
رشتهٔ ما دان صراط مستقیم
پیش ما آن رشته میباشد مقیم
رشتهٔ ما دان ردای صالحان
رشتهٔ ما خرقهٔ کروّبین
رشتهٔ ما جامهٔ آدم شده
رشتهٔ ما تار و پود دم شده
رشتهٔ ما با علی پیوند شد
رشتهٔ ما با ولی در بند شد
رشتهٔ ما دان حسن آنگه حسین
رشتهٔ ما دان علی آن نور عین
رشتهٔ ما باقی و صادق بود
آنکه او در ملک دین حاذق بود
رشتهٔ ما داده عالم را نظام
ختم این رشته بمهدی شد تمام
گر تو میخواهی که گردی رستگار
در ولایتهای ما تو شک میار
زآنکه ما هستیم بی روی و ریا
نخل باغ مصطفی و مرتضی
هرکه با ما نیک شد نیکو شود
در میان حور عین دلجو شود
وآنکه با ما از حسد گردید بد
مالک دوزخ سوی خویشش کشد
گفت هارون یا امام المتّقین
چند جانم را بسوزی این چنین
بستم آخر با شما ز آنگونه عهد
که کنم در دوستی بسیار جهد
در حق تو قول دشمن نشنوم
خصم را از بیخ و از بن برکنم
گفت امامش گر چنین باشی مقیم
ایمنی از محنت قعر جحیم
به بقول خصم خواهی کرد بیم
کی دهندت جا بجنات النعیم
من گرفتم بر تو حجت این زمان
گر شنودی هستی آخر در امان
ور بقول دیگران کردی تو کار
در سقر باشد مقامت پایدار
از می دنیا نگردی مست تو
دین و دنیا را مده از دست تو