غزل شمارهٔ ۴۸۳
خام ماندم ز می کهنه کشیدم تا دست
نشود هیچ مرید از قدم پیر جدا!
خاطر جمع مرا چند پریشان دارد؟
خواب آشفته جدا و غم تعبیر جدا
همت آن است که موقوف نباشد به شعور
اوست حاتم که به طفلی نخورد شیر جدا
سرما و خط تسلیم به هم پیوسته است
هدف ما نشود از قدم تیر جدا
دل ما گرم طلب بود همان در دل خاک
این تب گرم نگردید ازین شیر جدا
شوری از بخت نبردیم به تدبیر برون
ما که کردیم مکرر شکر از شیر جدا
صائب آن روز که از قید جنون شد آزاد
شیونی خاست ز هر حلقه زنجیر جدا
دل چسان گردد ازان زلف گرهگیر جدا؟
نشود جوهر از آیینه به شمشیر جدا