غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
در پرده شب هر که می ناب گرفته است
از دست خضر در ظلمات آب گرفته است
شمع سر بالین بودش دولت بیدار
آن را که خیال تو رگ خواب گرفته است
از روشنی عاریتی دل نگشاید
آیینه ما زنگ ز مهتاب گرفته است
عاجز ز عنانداری سیلاب نگردد
دستی که عنان دل بیتاب گرفته است
قربانی ما از نگه عجز، مکرر
تیغ از کف بیرحمی قصاب گرفته است
نتوان ز دل ساده ما تند گذشتن
آیینه ما دامن سیماب گرفته است
از غیرت چشم تر من بحر گرانسنگ
پیچیدگی از حلقه گرداب گرفته است
مسجود خلایق ز عزیزی شده صائب
هر کس ز جهان گوشه چو محراب گرفته است