غزل شمارهٔ ۲۱۵۷
یارب دل خون گشته ز مژگان که جسته است؟
این قطره گرم از دل سوزان که جسته است؟
شد پله میزان ز فروغش ید بیضا
این لعل گرامی ز رگ کان که جسته است؟
در دایره نه فلک آرام ندارد
این نقطه شوخ از خط فرمان که جسته است؟
آب از نظر خیره خورشید گشاید
این پرتو از آیینه رخشان که جسته است؟
دود از جگر خرمن افلاک برآرد
این برق ز ابر گهرافشان که جسته است؟
در گلشن خلدش نتوان داشت به زنجیر
این طایر وحشی ز گلستان که جسته است؟
در دامن ساحل نزد چنگ اقامت
این مشت خس از سیلی طوفان که جسته است؟
بر دامن صحرای قیامت ننشیند
این گرد سبکسیر ز جولان که جسته است؟
بی آینه بر سنگ زند راز دو عالم
این طوطی مست از شکرستان که جسته است؟
شد روی زمین از عرقش دامن گوهر
این یوسف شرمین ز شبستان که جسته است؟
خون از نفسش می چکد و زهر ز گفتار
این آبله از خار مغیلان که جسته است؟
بی زخم نمایان نبود یک سر مویش
این صید ز سر پنجه مژگان که جسته است؟
این چهره کاهی گل روی سبد کیست
این برگ خزان دیده ز بستان که جسته است؟
این شعله آه از جگر چاک که برخاست؟
این سرو خرامان ز خیابان که جسته است؟
دل رو به قفا می رود امروز دگر بار
از دام سر زلف پریشان که جسته است؟
صائب دگر امروز همه سوز و گدازی
آهی دگر از سینه سوزان که جسته است؟