غزل شمارهٔ ۳۰۰
ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن
از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن
لاابالی پیشهگیر و عاشقی بر طاق نه
عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن
گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات
دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن
پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز
وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن
دانشت بسیار باشد چونکه اندک می خوری
دانشی کو غم فزاید از میش بردار کن
ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا
پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن
دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو
چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن
ور به عمر اندر به نادانی نشسته بودهای
از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن