غزل ۳۷۴
شوقیست غالب بر دلم ازنو، به دل جا کردهای
جانم گرفته در میان عشق هجوم آورده ای
ای صید کش صیاد من تاب کمندت بازده
تا چند دست و پا زند صید گلو افشردهای
ای عقل برچین این دکان از چار سوی عافیت
کامد به بد مستی برون رطل پیایی خوردهای
چون معدن الماس شد از عمزهٔ تو سینهام
رحمی که پهلو مینهد آنجا دل آزردهای
ای غیر ،دل داری تو هم اما دلت را نور کو
در هر مزار افتاده است اینسان چراغ مردهای
گو مرغ آیی ره بتاب از ما سمندر مشربان
یعنی به آتش در شدن ناید ز هر افسردهای
وحشی چه معنیها که تو کردی به این صورت عیان
تا ره به این معنی برد کو پی به معنی بردهای