غزل شمارهٔ ۴۰۴۱

روی تو صبر از دل بیتاب می برد
آیینه اختیار ز سیماب می برد
این حیرتی که دردل ودر دیده من است
بسیار تشنه ام ز لب آب می برد
می دست خالی از سر بی مغز من گذشت
از کلبه فقیر چه سیلاب می برد
دیوانگان ز تهمت مستی مسلمند
آن را که عقل هست می ناب می برد
از روزگار هر که به گردون برد پناه
از سادگی سفینه به گرداب می برد
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
در رهگذار سیل که را خواب می برد
زاهد کجا و گوشه رندانه از کجا
این شمع کشته را که به محراب می برد
در زیر تیغ خواب نمی کردم از غرور
اکنون مرا به سایه گل خواب می برد
باشد عیار بیجگریها به قدر فلس
ماهی ز موج وحشت قلاب می برد
صائب چو لاله هر که جگر را نباخته است
فیض شراب لعل ز خوناب می برد