غزل شمارهٔ ۴۰۴۲
عاشق ز رفتن دل بیتاب می برد
فیضی که خاک از آمدن آب می برد
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
آیینه اختیار ز سیماب می برد
در چشم داغ دیده کشد سرمه از نمک
پروانه را کسی که به مهتاب می برد
نگذاشت آب در جگر تیغ زخم من
جان از سفال تشنه کجا آب می برد
رویی که چشم من شده محو نظاره اش
بیطاقتی ز گوهر سیراب می برد
مستانه جلوه های تو ای آب زندگی
گردش ز یاد حلقه گرداب می برد
از پیچ وتاب رشته عمرش گره شود
از هر دلی که موی میان تاب می برد
در باده نشأه از نظر زاهدان نماند
چشم ندیدگان ز گهر آب می برد
صائب مرا چو آب خمار آورد به هوش
هرچند هوش خلق می ناب می برد