غزل شمارهٔ ۴۴۱۶
آنها که نظرباز به نو خط پسرانند
بی چشم بداز جمله بالغ نظرانند
این زهدفروشان ز خدا بیخبرانند
این دست و دهن آب کشان پاک برانند
غیر از گهر عشق که پاینده و باقی است
باقی همه چون موج ز دریا گذرانند
جمعی که نظر بسته گذشتند ازین باغ
انصاف توان داد که از دیده ورانند
در دست چه دارند بجز کاسه خالی
آنها که درین باغ چونرگس نگرانند
من کیستم ودرچه شمارم که فلکها
در دایره عشق ز بی پا و سرانند
این دوست نمایان سیه دل که در آفاق
چون صبح به صدقند علم پرده درانند
آلودگی خلق فرومایه به صد عیب
زان است که مشغول به عیب دگرانند
گوش تو گرانخواب پذیرای خبر نیست
ورنه در ودیوار ز صاحب خبرانند
پاکیزه درونان که برون ساز نباشند
زین خرقه چو آیند برون سیمبرانند
رخسار بتان آینه صورت معنی است
زان اهل سخن طالب شیرین پسرانند
از مردم افتاده مدد جوی که این قوم
با بی پر و بالی پر و بال دگرانند
صائب نظر عاقبت اندیشی اگر هست
بی برگ ونوایان جهان خوش ثمرانند