غزل شمارهٔ ۴۴۱۵
غفلت زدگان دیده بیدار ندانند
از مرده دلی قدر شب تار ندانند
رحم است بر آن قوم که بیداری شب را
صد پرده به از دولت بیدار ندانند
دارند در ایام خزان جوش بهاران
حیرت زدگانی که گل از خار ندانند
جمعی که ز سر پای نمودند چو پرگار
یک نقطه درین دایره بیکار ندانند
مغرور کند جوش خریدار گهر را
خوب است که خوبان ره بازار ندانند
تا آینه از دست نکویان نگذارند
بیطاقتی تشنه دیدار ندانند
زان خلق دلیرند به گفتار که از جهل
گفتار خود از جمله کردار ندانند
صائب طمع نامه فضولی است ز خوبان
ما را به پیامی چو سزاوار ندانند