غزل شمارهٔ ۱۲۹۰
در سر مشکل پسندان نشأه انصاف نیست
ورنه در تعمیر دلها، درد کم از صاف نیست
از جوانان پاکدامانی طمع کردن خطاست
در بهاران آبها در جویباران صاف نیست
دور باش وحشت ما سنگ دارد در بغل
عزلت عنقای ما را احتیاج قاف نیست
نیست بوی آشنا همچون نگاه آشنا
چشم آهوی ختا را نسبتی با ناف نیست
با دم معدود، از بیهوده گویی لب ببند
مفلسان را هیچ عیبی بدتر از اسراف نیست
می کند در پرده، از شرم کرم، احسان وجود
بر لب دریای گوهر، کف ز جوش لاف نیست
در چنین بحری که طوفان می کند آب گهر
کشتی ما را به خشکی بیستن از انصاف نیست
ناقصان صائب ز چرخ بی بصیرت خوشدلند
قلب چون نقدست رایج، هر کجا صراف نیست