غزل شمارهٔ ۱۲۹۱
موج آب زندگی جز پیچ و تاب عشق نیست
سوزد از لب تشنگی هر کس کباب عشق نیست
می رساند چون ره خوابیده رهرو را به جان
رشته جانی که در وی پیچ و تاب عشق نیست
استخوان را پنجه مرجان کند در زیر پوست
گر به ظاهر سرخ رویی در شراب عشق نیست
خاکیان را دل کجا ماند به جای خویشتن؟
آسمان را چون قرار از اضطراب عشق نیست
می کند ریگ روانش کار آب زندگی
پیچ و تاب ناامیدی در سراب عشق نیست
گریه عشاق دوزخ را کند باغ خلیل
آب این آتش به جز اشک کباب عشق نیست
شاه را درویش می سازد، گدا را پادشاه
عالمی چون عالم خوش انقلاب عشق نیست
پرتو شمع تجلی پرده سوز افتاده است
چشم پوشیدن حجاب آفتاب عشق نیست
مطلب از ایجاد دل کیفیت عشق است و بس
پیش سگ انداز آن دل را که باب عشق نیست
گوی چوگان سبکسیر حوادث می شود
هر که را در مغز سر بوی شراب عشق نیست
نیست در چشم بصیرت خال اگر صائب ترا
نقطه شک در سراپای کتاب عشق نیست