در کشف اسرار و توحید کل گوید
نمودستی وصال خویش امروز
ابر چشمت وصال خویش امروز
بخواهی ریخت خون جمله ذرات
کمال تست کلی سوی آن ذات
چنان در شور و افغانی در اینجا
که صنع خود تو میدانی در اینجا
اگر دانی در اینجا راز خود باز
تو باشی و توئی هم عز و عزاز
در اشترنامه گفتم سرمنصور
بنوعی دیگر است این گفته مشهور
ولیکن ایندگر اسرار حال است
کسی داند که در عین وصال است
وصال اینجاست کآن در پرده گفتم
در اسرار اندر پرده سفتم
در اینجا پرده آمد پاره پاره
حقیقت ذات شد بر خود نظاره
توئی منصور بردار حقیقت
در اینجا گه نمودار حقیقت
نموداری تو در خود باز مانده
عجائب در کمان راز مانده
گمان از پیش خود اینجای بردار
که منصوری کنون آونگ بردار
عجب آونگی اندر دار صورت
چنین افتاد عشق تو ضرورت
چو نقش اندر نمود صورت افتاد
ولیکن پرده در اینجا افتاد
کنون چون پرده بگشاده است دریاب
ز عشق پرده و غیبت خبریاب
خبریاب از نمود عشق اینجا
که خود کردی سجود خویش اینجا
تو عشق خویش کی اینجا شناسی
که دانائی و را از ناشناسی
در این معنی دمادم سیرها کن
پس آنگه صورتت در حق فنا کن
یقین دار از یقین یک لحظه بیرون
مرو تا رازیابی بیچه و چون
یقین دار از یقین بردار اسرار
که از سر یقین یابی رخ یار
اگر از هستی یاری نموده
مکن باور سخنهای شنوده
تو برهان جوی از آنچ اینجای پیداست
وگرنه آنچه نبودنیست پیداست
تو اینجائی خبردارو خبر نه
شده آونگ برداری اثر نه
اگر بگشاده عشقت این معما
برآئی از صفت اینجا مسمی
نماند چونشوی از ذات آغاز
بیابی رفعت این از بیان باز
چو رفعت یافتی اندر مکانت
حقیقت فاش گردد لامکانت
چو عین لامکان آید پدیدار
شود اینجا مکانت ناپدیدار
چو آنجانیز اینجا در یکی شد
یکی باشد ترا کلی یکی شد
یکی بد اوّلت در بینشانی
کنون چون با نشانی را بدانی
چو اصل خویش یابی در جهان باز
بیابی وصل خوداندر مکان باز
تو اصلی لیک ازذات حقیقی
در این صورت تو ذرات حقیقی
درین صورت بماندستی تو غافل
چرا غافل شدی هان گرد واصل
اگر واصل شوی منصور رازی
یقین دانم که جان و سر ببازی
سر و جان چیست چون اسرار دیدی
تو باشی بیشکی گریار دیدی
بجز یار آنچه یابی هیچ باشد
همه نقشی حقیقت هیچ باشد
یقین دلدار باقی هست فانی
اگر فانی شوی این سر بدانی
بشرع این صورت اسرار عالم
همه ذاتست بیشک سوی این دم
همه فانی شمر جز دید جانان
طلب میکن درون توحید جانان
چو توحیدت شود در بود جان فاش
تو بشناسی در اینجا بود نقاش
در اینجا چون شناسای خود آئی
بنور عشق بی نیک وبد آیی
چونیک و بد کنی در پیش جانت
بگو با خود نکو راز نهانت
وگر خواهی بگفتن پیش هر کس
بگیرد راه صورت پیش و از پس
ترا باید نمودن راز اینجا
که کردی در یقین سرباز اینجا
اگر درعشق کردی جان فشانی
تو با جانان ابد باقی بمانی
تو باشی او حقیقت در حقیقت
نمود ذات او اندر شریعت
طبیعت نبود اینجا با تو دریاب
درین سرها که میگوئی تو دریاب
چهارت اصل عنصر سوی دنیا
شود فانی وگردی ذات مولا
شود آتش یقین نور عیانی
شود اینجا نشانش بی نشانی
حقیقت باز گردد سوی خود باز
که خواهد بود آخر صاحب راز
حقیقت آب سوی آب گردد
عیان در سوی او غرقاب گردد
دگر جان خاک یابی اصل در خاک
شود محو و بیابی بیشکی پاک
همه اینجای در غرقاب پیداست
درین صورت وی از ترکیب پیداست
چو اینجا عشق نقش خود نمودهست
ابا خود بیشکی گفت و شنودهست
تو گراو خواهی اینجاگه چنین کن
چومردان ذات خود را پیش بین کن
چنین کن تا بیابی وصل جانان
فنا شو تا بیابی وصل جانان
چه خواهی کرد صورت چون فنایست
در آخر مرو را عین بقایست
بقا هرگز نیابی سوی صورت
مگر وقتی که این دانی ضرورت
تو خواهی شد فنا در آخر کار
براندازی مراین صورت بیکبار
چو صورت رفت جانانت بیابی
حقیقت راز پنهانت بیابی
تو باشی لیک بیصورت در اینجا
چو او خود کیست مشهورت در اینجا
مرا خود با وصال یار کار است
که دلدارم کنون در عین دار است
وصال یار بر ما گشت اظهار
از آن بردار عشق افتاد عطار
چنان منصور رازم در حقیقت
که در عشقم نمودار حقیقت
چو بر دار است ما را پایداری
از آن با عشق کردم پایداری
مرا چون راز کل با عشق افتاد
از آنم عشق خواهد داد بر باد
که دارد تاب این نعمت که خاید
اگر چون ما خورد خود تا چه آید
بقدر خود خور اینجا لقمه را باز
چو مادر آخر اینجا باز سرباز
چو خوان عشق سرباز است اینجا
از آن عطار سرباز است اینجا
بخور این لقمه چون از دست شاهست
اگر جانت حقیقت هست شاه است
اگر جانت شود آگه ز اسرار
تو این خوان راخوری آخر بیکبار
تو میگوئی که تو بنویس و میخوان
کنون عطار چون خوردی توآن خوان
که دارد تاب این لقمه که دارد
که همچون تو حقیقت پای دارد
هر آنکو همچو تو آید در این سر
ز سر بیرون شود بر سر نهد سر
چو منصور است بردار حقیقی
درون تو نمودار حقیقی
ازو گوی و ازو جوی آنچه خواهی
چه راز دل چه اسرار آلهی
عجایب جوهری منصور آید
که جان اوحقیقت نور آید
چو جان ذاتست در عشق تو منصور
از آن خواهیم گفتن راز منصور
نظر درجای من اینجا ترا هست
از آنم از وصالت این چنین مست
چنانم مست کردستی که هشیار
نخواهم گفت از این حالت دگر بار
کجا جان مست و کی هشیار گردد
که همچون تو حقیقت یار گردد
توئی ای جان و دل اینجا درونم
حقیقت کرده درخود رهنمونم
که داندراز من بیشک تو دانی
که تو راز دل و جان جهانی
همه اینجا توئی و هم تو بینم
که با تو من یقین عین الیقینم
یقین من نیست اینجا گه باظهار
دمادم مینمایم سر اسرار
چو در فقرت نمائی لطف با من
کنی اسرار با من جمله روشن
مرا قهر تو لطف جاودانست
مرین اسرارها روشن از آنست
مرا کاینجا مرا با تست این راز
که خواهم گشت از عشق تو سرباز
چو لطف تست یاری ده درین راه
مرا زانم ز عشق دوست آگاه
منت منصور ای دانای بیچون
که خواهم گشت اندر خاک و در خون
منت منصورم اینجا راز گفته
نهان سرّت به هر کس بازگفته
منت منصورم ای جان جهانم
که اسرار توهم بر تو بخوانم
منت منصورم اندر راه عشاق
ولیکن در رهی آگاه عشاق
توئی جانان و هم تو من چگویم
توئی جمله که گفتی با که گویم
نمود عشق میگوئی و میخوان
که بیشک هم تودانی سرّ جانان
توراز خود همی گوئی درونم
بخواهی ریخت ای دلدار خونم
منم آگاه عشق آیا بصورت
ترا مییابم اینجا گه ضرورت
ضرورت نیست لیکن هست اینجا
وصالت کی دهم از دست اینجا
تو تا در جان شوی اسرار گویان
کمال عشق خود در شوق جویان
که باشم من تو باشی گاه و بیگاه
گدایم مینمایم خویش بر شاه
تو در جانی و هم شاه منی تو
درون خورشیدی و کل روشنی تو
اگر بنشینم اندر راهت ای جان
تو هم هستی ز خویش آگاه ای جان
توآگاهی نیم من همچو عشاق
توانی میدهم در جمله آفاق
بگویم تابدانندت همه سر
کنم اسرارت ای جان جمله ظاهر
بگو عطار این دم جملگی فاش
چو دیدی در درون خویش نقاش
بگو عطار هم از جان بیندیش
حجاب خویشتن بردار از پیش
بگو عطار هیلاجت دمادم
که حلاجت بود دردم دمادم
منم اسرار او گفته ترا باز
توئی اینجا که با ما گشته دمساز
بوصل اکنون چو جانت میفشانی
بگو اسرار ما کل در معانی
ز ما میگوی چون مائیم منصور
که تا اینجا نمائیمت همه نور
ز ما میگوی چون مائیم اینجا
که ما اینجات بنمائیم پیدا
ز ما میگوی و جز ما خود مبین تو
که کل اینست اینجا گه یقین تو
مده از دست اینجاگه یقینت
که در یکی نمودارست اینت
چو در یکی خود هستیم وصلت
هم از یکی نمودستیم اصلت
چو اصل وصل ما اینجاست با تو
دوئی ما همی یکتاست با تو
توئی برداشتی جان منی تو
چو پیدائیم و پنهانیم بنگر
حقیقت نیست جز من تا بدانی
یقین از ماست کل روشن نهانی
همه روشن بما اینجاست میبین
ز دید و بود ما پیداست میبین
همه چیزی حقیقت جمله مائیم
که ذات تو به هر کسوت نمائیم
زهی اسرار تو در جان عطار
گرفته جان و دل پنهان عطار
توئی با من حقیقت با تو باشم
مرا کن محو تا من هم تو باشم
تو گفتی من شنفتم هم تو خوانم
دمادم سر تو دیدم بخوانم
زهی وصل تو جان و دل ربوده
که با ما خود بگفته خود شنوده
وصالت آتشی کرده است پیدا
بخواهد سوخت اینجا جمله جانها
بخواهد سوخت هر چیزی که باید
چو نبود هیچ سوی تو شتابد
عجب از عقل بیرونم بمانده
عجب در خاک و در خونم بمانده
میان خاک وخونم آشنائی است
میان خاک و خون عین جدائی است
میان خاک و خونم هست آن ذات
بحمدالله کنون در عین آیات
دمادم مینمایم راه توحید
دمادم می برون آیم ز تقلید
دم من از جهان از تست زنده
حقیقت این دمم اینجا بسنده
دم من اصل کل از آن دم تست
حقیقت عین بودم از دم تست
کجائی این زمان عطار اینجا
یقین شو بر سر اسرار اینجا
ز حلّاج این زمان مانده است باقی
عجایب من که کردت دست ساقی
تو گر مست لقائی همچو منصور
مشو هان ازوجود خویشتن دور
درین صورت بگو اسرار اینجا
که برخورداری از دلدار اینجا
در این صورت دمادم عین جانست
دمادم با تو در شرح و بیانست
چه حاجت نیز گفتن هر زمانت
ولیکن راز بهر داستانت
شود پیدا دمادم کشف دلدار
همی خوان و همی گوهان تو بردار
سخن با جانست تا تو هم بدانی
مراد خویشتن حاصل توانی
سخن با جانست اینجا گه بتحقیق
که جان اینجا زجانان یافت توفیق
سخن اینجا چو با جان اوفتادهست
از آن این شور و افغان در نهاد است
مرا بحریست اندر شور و افغان
که جمله اوست اندر وصل جانان
دل اینجا تا بیابد درّخود باز
کجاباز آید او از نیک و بد باز
دل اینجا تا بیابد راز بیچون
کجا بیرون شود از خاک و از خون
دل اینجاتا نیابد آنچه گم کرد
کجا بیرون شود در عشق کل فرد
دل اینجادید در ما روشنائی
از آن پیداست در سرّ خدائی
دل اینجا یافت سالک محرم راز
حقیقت پرده از پیشت بر انداز
در اینجا پردهٔ در پیش دارد
از آن غم دایماً دل ریش دارد
در اینجا پرده برداری یقین باز
در اینجاکی بود در پیش بین باز
در اینجا پرده را گرمی ندانند
بجز یکی نبینند و ندانند
در اینجا وصل او آید پدیدار
بداند اصل گردد مست هشیار
ز جانان مست خود هشیار باشد
ز بود جسم خود بیزار باشد
مرا چون کار با دل اوفتاده است
از آنم راز مشکل اوفتاده است
دلم چون واصلست از یار اینجا
یقین او بیشکی دیدار اینجا
ز جانان دارد و در جان بدیدهست
که جان در یار و در گفت و شنید است
چو دل با جانست دل دیداردانم
حقیقت جان در اینجا یار دانم
دلم جز جان نه بیند هیچ غیری
که بیجان کی زید اینجا بسیری
که چون در جان و دل اینجاست واصل
ز جانانش همه مقصود حاصل
چو جان داردوصال دوست اینجا
یقین دانم که کلّی اوست اینجا
جمال دوست اندر جانست بنگر
حقیقت جان جانانست بنگر
چو جان منصور راز آمد پدیدار
وی از سرّ اناالحق گشت بیدار
چو درجانست وی مانند عطار
مبین چیزی حقیقت جز که دیدار
چو درجانت روی مانند حلاج
همه در ذات جان مییاب محتاج
چو در جانست اینجا سر جانان
ز جان دریاب راز خویش از جان
ز جان دریاب آنگه شو پدیدار
که جان در جان شده ناید پدیدار
چنان مست جمال جان شدستم
که من از بود خود پنهان شدستم
چنان مست جمال جانم امروز
که هم پیدا و هم پنهانم امروز
چنان مست جمال جانم از شاه
که جانم هست گوئی جملگی شاه
چنان مست جمال ذوالجلالم
که میگردد زبان از عشق لالم
همی خواهم که گویم راز جان باز
مرا میگوی اینجا جان جان باز
که راز ما مکن فاش اربگوئی
در این میدانت اندازم چو گوئی
بخواهم گفت من از جان گذشتم
چه باشد جان از آن آسان گذشتم
ز جان آسان گذشتم همچو حلاج
کنم از بهر تیر عشق آماج
دلم تا جمله مردان باز داند
نمود عشق از من باز داند
چو من از جان گذشتم در نهان من
ز جان گفتم یقین از جان جان من
چنین افتاد اینجاگاه اسرار
نمیداند کسی جز غیر عطار
چنین افتاد با عشق آشنائی
مرا با دیدن ذات خدائی
خدا در ذات جانست ار نهان تو
درون جان نظر کن جان جان تو
خدا با تست ای دل در یقین باش
تو منصوری و درعین یقین باش
در این عین یقین ای جان تو بشنو
درین گفتارها از جان تو بگرو
تمامت وصل داری در عیانست
همی گویم یقین شرح و بیانست
بیانست از تجلی بازگویم
ز منصورت حقیقت راز گویم
چو شاه دین یقین منصور از الله
که در آفاق شد مشهور الله
حقیقت راز برگفت از سردار
ایا پیر جهان ای شیخ اسرار
چو شبلی آن شنید و گفت خاموش
دل پیر دگر آمد فراجوش