غزل شمارهٔ ۵۷۵
منم که ساختهٔ دست ابتلای توام
منم که سوختهٔ آتش لقای توام
منم که توی بتویم سرشته از حمدت
منم که موی بمو تابتا ثنای توام
منم که بر قدم دوستان تست سرم
منم که بنده و مولای اولیای توام
بغیر درگه تو سر فرو نمیآرم
خراب و واله و شیدای کبریای توام
گرفته روی تو ورای تو دو عالم را
منم که عاشق و حیران روی ورای توام
جهان مسخر من من مسخر امرت
همه برای من آمد که من برای توام
نبات و معدن و حیوان برای من در کار
همه فدای من و من بجان فدای توام
چشیده بادهٔ توحید از ندای الست
ز خویش رفته و گوینده بلای توام
شنیده گوشم تا آیت لقاء الله
نشسته منتظر وعدهٔ لقای توام
نشستهام بره نفخهٔ روان بخشت
دو چشم دوخته در مقدم صبای توام
دلم گرفته شد از جور خویشتن بر خویش
در انتظار نسیم گرهگشای توام
خراب یک نگه از چشم مست خونریزت
هلاک یکسخن از لعل جانفزای توام
مرا چه ساختهٔ آنچنان که خواستهٔ
بمدعای خود ارنه بمدعای توام
زمین و چرخ دو سنگ آسیا و من دانه
ز لطف تست که در خورد آسیای توام
کشد چو فیض سر طاعت از خط فرمان
نعوذ بالله مستوجب بلای توام