غزل شمارهٔ ۲۰۴۱
از فکر زلف یار رهایی امید نیست
سودای او شبی است که صبحش پدید نیست
باشد نصیب بی ثمران حسن عاقبت
شیرازه نبات بجز چوب بید نیست
در چشم عاشقی که زبان دان ناز شد
چین جبین یار، کم از ماه عید نیست
در سوختن بلند نشد دود این سپند
چون من کسی ز نشو و نما ناامید نیست
محرومیم ز دل ز غبار علایق است
از گرد کاروان رخ یوسف پدید نیست
صائب دلش سیاه ازین صبح کاذب است
هر چند موی نافه ز پیری سفید نیست