غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
دلهای غم ندیده پذیرای پند نیست
آنجا که درد نیست، سخن سودمند نیست
بسیار چاره هست که از درد بدترست
صد چشم بد، برابر دود سپند نیست
ما را به بخت شور خود ای دوست واگذار
بادام تلخ در خور آغوش قند نیست
نتوان گرفت دامن معنی به دست ناز
جز پیچ و تاب، صید سخن را کمند نیست
نگرفت پیش اشک مرا منع آستین
سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست
لب بسته همچو غنچه تصویر زاده ایم
ما را خبر ز چاشنی نوشخند نیست
صد دل چو تار سبحه به یک رشته می کشد
کوتاهیی در آن مژه های بلند نیست
امروز عیسیی که به درد سخن رسد
صائب درین زمانه نادردمند نیست