غزل شمارهٔ ۶۰۵۵

بی کشش نتوان برون از قید دنیا آمدن
بی رسن از چاه هیهات است بالا آمدن
بی کمند جذبه خورشید عالمتاب عشق
چون تواند شبنم از پستی به بالا آمدن
عیسی از گرد علایق صاف شد بر چرخ رفت
نیست ممکن درد را از خم به مینا آمدن
چشم بد بسیار دارد خودنمایی در کمین
چون شرر بیرون نمی یابد ز خارا آمدن
هیچ کار از تیغ نگشاید در آغوش نیام
از سواد شهر می باید به صحرا آمدن
هر گنه عذری و هر تقصیر دارد توبه ای
نیست غیر از زود رفتن عذر بیجا آمدن
تا نگهبان تو شرم و مانع من دهشت است
هیچ فرقی نیست از ناآمدن تا آمدن
باده بی آب، در خون می کشد بیمار را
پیش عاشق از مروت نیست تنها آمدن
درد خونها خورد تا در سینه من بار یافت
در حریم عشق نتوان بی محابا آمدن
صائب از سنگین رکابی در سبکباری گریز
تا توانی همچو کف بیرون ز دریا آمدن