غزل شمارهٔ ۸۷
خدا را تند سوی من مبین چون بنگرم سویت
تغافل کن زمانی تا ببینم یک زمان رویت
ز خاک کوی من گفتی برو یا خاک شو اینجا
چو آخر خاک خواهم شد من و خاک سر کویت
تنم زارست و جان محزون، جگر پر درد و دل پر خون
ترحم کن که دیگر نیست تاب تندی از خویت
به صد تیغ ستم کشتی مرا عذر تو چون خواهم؟
کرمها میکنی، صد آفرین بر دست و بازویت
پس از عمری اگر یک لحظه پهلوی تو بنشینم
رقیب اندر میان آید که دور افتم ز پهلویت
میانت یک سر مویست و جان در اشتیاق او
بیا ای جان مشتاقان فدای هر سر مویت
هلالی را نگشتی گر سجود از دیدنت مانع
سرش در سجده بودی تا قیامت پیش ابرویت