غزل شمارهٔ ۳۴۸۵
در لب یار نهان عیش جهان ساخته اند
باغ را در گره غنچه نهان ساخته اند
نیست چون آینه حیرانی ما امروزی
از ازل دیده ما را نگران ساخته اند
نکته هایی که نهان بود در آن نقطه خال
مو بمو زان خط شبرنگ عیان ساخته اند
چه خیال است دم تیغ بتان کند شود؟
کز دل محکم خود سنگ فسان ساخته اند
اینقدر حسن گلوسوز در آن نقطه خال
آفتابی است که در ذره نهان ساخته اند
تا دلت آب نگردد نتوانی دریافت
گوهری را که درین حقه نهان ساخته اند
در کشش نیست کمی قوت بازوی مرا
طاق ابروی ترا سخت کمان ساخته اند
در دل ما نگذشته است، خدا می داند
سخنی چند که ما را ز زبان ساخته اند
چهره زرد، بهار دل غمگین من است
برگ عیش من از اوراق خزان ساخته اند
دو جهان عینک بینایی من گردیده است
تا به روی تو دو چشم نگران ساخته اند
راست کیشان که طلبکار نشانند چو تیر
با کمانخانه ابروی بتان ساخته اند
حاجیانی که طواف حرم کعبه کنند
کاهلانند که با سنگ نشان ساخته اند
زحمت بادیه و خار مغیلان نکشند
بیخودانی که ز دل تخت روان ساخته اند
نیست در چاشنی شیره جان هیچ کمی
اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند
خاطر جمع ازان قوم طلب کن صائب
که به شیرازه آن موی میان ساخته اند